ما 14 نفر بودیمطی این خاطرات با روزهایی از زندگی شخصی و نظامی خلبان «عصام عبدالوهاب الزبیدی» که در سال های دفاع مقدس به اسارت سپاه اسلام درآمد آشنا می‌شویم که برای هر خواننده ایرانی می‌تواند جذاب و پرکشش باشد.اشاره: طی این خاطرات با روزهایی از زندگی شخصی و نظامی خلبان «عصام عبدالوهاب الزبیدی» که در سال های دفاع مقدس به اسارت سپاه اسلام درآمد آشنا می‌شویم که برای هر خواننده ایرانی می‌تواند جذاب و پرکشش باشد. * یادداشت نویسنده در حیرتم که چه عامل و انگیزه‌ای مرا با قلم آشنا ساخت. در طول زندگی، این اولین باری است که قلم به دست گرفته و مطالبی را به رشته تحریر درمی‌آوریم. به یاد ندارم که با قلم چیزی جز تکالیف مدرسه، آن هم در دوران کودکی، نوشته باشم. مسلما نویسندگی هنری است که در ذوق و استعداد من نمی‌گنجد. تنها سرگرمی مورد علاقه‌ام شنا، فوتبال و تماشای فیلم‌های ورزشی است. نمی‌دانم! شاید یک انگیزه و احساس درونی مرا به سمت این هنر سوق داده باشد. بارها به خود گفته بودم که بالاخره روزی با خود خلوت کرده، قلم به دست گرفته و خاطرات تلخ و شیرینی که طی سال‌های عمرم به یادم مانده، بر روی کاغذ منعکس می‌کنم. در طول چند سال اخیر، تب و تابی زایدالوصف در خود احساس می‌کردم و همواره یک انگیزه درونی مرا تشویق می‌کرد که با جدیت و بدون اعتنا به خستگی یا بی‌حوصلگی به کار نوشتن بپردازم. و همین کار را هم کردم. آنچه می‌خوانید گوشه‌هایی از همان خاطرات تلخ و شیرین می‌باشد. ع.ع.الف [آغاز خاطرات «عصام عبدالوهاب الزبیدی»]: به گذشته که فکر می‌کنم، یادم می‌آید که آن روزها، لحظات حساس و دشواری را سیر کردم؛ لحظاتی که هرگز از لوح ذهنم پاک نخواهد شد. انسان در شرایط عادی و بدون مواجه شدن به مسائل و مشکلات، برنامه‌های دقیقی مطابق زمان برای کارهای روزمره خود تنظیم می‌کند؛ اما این مساله در مورد من که در کابین هواپیما نشسته و در ارتفاعی کم بین زمین و آسمان معلق بودم، صدق نمی‌کند. هواپیمایی که بر آن سوار بودم، جنگنده‌ای از نوع مافوق صورت بود. در ارتفاع پایین، آسمان شهر العماره را دور زدم. چاره‌ای جز فرود نداشتم. مقدار سوختی که هواپیما داشت، فقط برای دو یا سه دور گردش کفایت می‌کرد. نگاهی به سطح زمین انداختم تا محلی برای فرود پیدا کنم، اما محل مناسبی به نظرم نرسید. تا آن زمان برای یافتن محلی جهت فرود اضطراری، سه بار منطقه را دور زده بودم. اکنون باید محلی خالی از سکنه پیدا می‌کردم، زیرا موشک عظیم‌الجثه‌ای حدود شش متر به شکم هواپیما نصب شده بود که قرار بود با آن سکوی موشک ضدهوایی هاوک واقع در جنوب اهواز را مورد هدف قرار دهم. موشکی که حمل می‌کردم فقط به منظور انهدام این سکو، زیر هواپیما نصف شده بود. اگر این سکو منهدم می‌شد، هواپیماهای دیگر می‌توانستند به راحتی اهداف از پیش تعیین شده را با سلاح‌هایی که در اختیار داشتند، بمباران کنند. لحظات سختی بود. دلهره و اضطراب یک لحظه آرامم نمی‌گذاشت. تنها راه حلی که به نظرم رسید فرود در اتوبانی بود که در این گردش‌های متوالی آن را یافته بودم. هر چند فرود در آن اتوبان خالی از خطر نبود، اما چاره دیگری نداشتم. فرمان هواپیما را جلو کشیده و با کاهش ارتفا به آن نقطه تمایل شدم. اکنون فاصله‌ام از زمین به کمتر از 40 متر رسیده بود. آماده فرود بودم که در یک لحظه به دیدن اتومبیل‌هایی که در حال حرکت بودند، تصمیم‌ام عوض شد. فورا فرمان هواپیما را عقب کشیده و تدریجا اوج گرفتم. ترس و ناامیدی تمامی وجودم را احاطه کرده بود. تنها فرصت مناسب را از دست دادم. از سوخت هواپپیما تنها چیزی به اندازه 100 کیلومتر پرواز باقی مانده بود؛ این مقدار فقط برای چند لحظه پرواز کفایت می‌کرد: قلبم به شدت می‌تپید. احساس کردم همه چیز تمام شده و بایستی تن به مرگ بدهم. دوباره نیم نگاهی به سوخت هواپیما انداختم. این نگاه مثل دیوار بزرگی بود که روز سرم آوار شد، انگار روحم از قفس تن پرواز کرد. چیزی از سوخت این جنگنده لعنتی باقی نمانده بود. نمی‌دانستم این کشاکش درونی کی خاتمه می‌یابد. در آن حال چشم به عنایات الهی داشتت... تنها خداوند است که گره‌گشای حاجات انسان‌ها است... مجددا هواپیما را به سمت اتوبان به گردش درآوردم؛ فرمان را جلو کشیده و تدریجا از ارتفاع خود کاستم. امیدی به موفقیت نداشتم؛ ضربات قلبم شدت یافته و عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود. از خداوند خواستم که مرا از این بحران دهشتناک نجات دهد. با توسلی که به خدا کرده بودم، تدریجا انبساط خاطری به من دست داد و دیگر از آن تشنج روحی چند لحظه قبل خبری نبود. برای آخرین بار چشمم به آمپر سوخت افتاد. روی صفر قرار گرفته بود. در این زمان چراغ قرمزی که تا لحظه قبل روشن بود و من در آن شرایط بحرانی فرموشش کرده بودم، در برابر دیدگانم ظاهر گردید. ناگهان در فاصله 150 متری از زمین، سوخت هواپیما ته کشید و به دنبال آن موتور هواپیما خاموش شد. احساس کردم به آخر خط رسیده‌ام و در آن لحظه جز خداوند کسی و یا چیزی نمی‌توانست مرا از این بن‌بست برهاند. خیابان از وسایل نقله و عابرین موج می‌زد. برای فرود هواپیما راه دیگری وجود نداشت. اما بناگاه فرمان را به سمت چپ حرکت دادم. حس کردم باید هواپیما را بلافاصله ترک کنم. اکنون جنگنده‌ در مسیری غیر از مسیر قبلی به زمین نزدیک می‌شد. به طور حتم اگر هواپیما در خیابان به زمین اصابت می‌کرد، با موشکی که به همراه داشت، هر آنچه را در خیابان و اطراف آن بود منهدم می‌ساخت. هواپیما به سمت چپ به گردش درآمد و من در حالی که نام خدا را بر زبان جاری می‌ساختم، فشاری به یکی از دو اهرمی که در دو طرف پاهایم قرار داشت، وارد ساخته و در همان حال، اهرم‌ها را با تمام قدرت بالا کشیدم. شانس آوردم که بعد از کشیدن اهرم‌های پرتاب، پرش به طور اتوماتیک صورت گرفت. دریچه کابین که روی سر خلبان قرار داشت‌، باز شد و سپس موشک زیر صندلی پرتاب، منفجر گردید و من نزدیک به 100 متر به عقب پرتاب شدم. وقتی در هوا معلق شدم به فاصله چند ثانیه، چتر باز شد و در همان حال صندلی پرتاب نیز از خلبان جدا شد. چیزی نگذشت که با چتر به زمین رسیدم؛ زمینی که... * مادرم تمام هستی و زندگی‌ام بود. در دورانی که به ماموریت می‌رفتم، چهره مهربانش لحظه‌ای از برابر دیدگانم محو نمی‌شد. او همواره به من امید زندگی می‌داد و در غم‌ها و شادی‌هایم شریک بود. محبت او نسبت به من و دیگر اعضای خانواده‌ام فوق‌العاده بود. پدرم مردی بود تنومند و دارای چشمانی تیز، که هر زمان با خشم و غضب به ما خیره می‌شد، ترس وجودمان را فرا می‌گرفت. خدمت او در ارتش، بیش از 29 سال طول کشید و در این مدت از رده سرباز وظیفه به درجه افسریاری ارتقاء یافت. پدر و مادرم، دلسوز و مهربان بودند و هیچ چیز به اندازه وجود آن ها ما را خوشحال و امیدوار نمی‌کرد. نهایت سعی و تلاش آن ها این بود که ما را به گونه‌ای صحیح، تربیت نمایند. تعداد، اعضای خانواده کم نبودند؛ 13 نفر، یعنی پدر و مادر، 7 پسر و 4 دختر. و اگر آن برادری که 50 روز بعد از تولدش از دنیا رفت، زنده می‌ماند، جمع ما به 14 نفر می‌رسید. خاطره تلخی است. یاد آن روزها که می‌افتم اشک در چشمانم حلقه می‌زند. 8 ساله بودم که آن حادثه وحشتناک برای برادرم رخ داد. موضوع بسیار ساده اتفاق افتاد. برادرم به دنیا آمد و زندگی جدیدش را در میان قیل و قال میهمانان و آمد و رفت‌های فامیل شروع کرد. روزها بدین گونه گذشت تا او وارد چهلمین روز تولدش شد. در این زمان پدرم تصمیم گرفت، مادرش - مادر بزرگم - را به منزل ما بیاورد او پیرزنی بود هفتاد ساله که بر اثر کهولت سن، از وضعیت بینایی رنج می‌برد. او آمد و عضوی شد از اعضای خانواده ما. یک روز، هنگامی که دور هم نشسته و مشغول گفت‌وگو بودیم، ناگهان صدای گریه نوزاد - برادرم - بلند شد. او به طرز وحشتناکی جیغ می‌زد و گریه می‌کرد. گریه‌هایش بیشتر به ضجه شبیه بود تا گریه. مادرم سراسیمه به طرف اطاق دید و دنبال او ما هم وارد اطاق شدیم. مادربزرگم در گوشه‌ای از اطاق کز کرده و رنگ از رخسارش پریده بود. نوزاد روی دست‌های مادرم چنان دست و پا می‌زد که گویی نفس‌های آخرش را می‌کشید. با دیدن این وضع، فریاد دردآلود مادرم بلند شد. گرد او و نوزادی که فریادش یک لحظه قطع نمی‌شد، حلقه زدیم. مادر همان گونه که اشک می‌ریخت، نگاه پرسشگرش را بر چهره مادر بزرگ دوخت، و او مظلومانه، در حالی که آرام آرام گریه می‌کرد، ماجرا را شرح داد. - وقتی وارد اطاق شدم، متوجه نوزاده که در وسط اطاق خوابیده و ملحفه سفیدی رویش کشیده شده بود، نشدم. پایم را روی او گذاشته‌ام. تا پدرم از محل کار به خانه بازگردد، نوزاد بی‌وقفه گریه کرد و بی‌تابی نمود. با ورود پدرم جوی از ترس و وحشت در خانه حکمفرما شد. در عین مهربانی مرد خشن و سختگیری بود که وجودش، اهل خانه، خصوصا مادرم را غرق در وحشت می‌کرد. وقتی علت گریه بی‌وقفه بچه را جویا شد، مادر بزرگ، تمام ماجرا را به او گفت. پدرم چند لحظه‌ای به بچه نگاه کرد و آنگاه زیر لب زمزمه کرد: "انالله و انا الیه راجعون. " به سرعت لباسش را عوض کرد و دقایقی بعد به اتفاق مادرم از خانه خارج شدند تا برادر شیرخوارم را به نزد دکتر ببرند. لحظات به کندی می‌گذشت و ما دلواپس و نگران چشم به در دوخته بودیم. حدود دو ساعت از رفتن آن ها می‌گذشت که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم ، چشمم که به چهره اندوهگین والدینم افتاد، غم تمام وجودم را پر کرد. مادربزرگ که بیش از ما از این موضوع رنج می‌برد، با نگرانی از پدرم پرسید: "دکتر چه گفت؟ چه به سر بچه‌ام آمده؟ " پدر در حالی که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند گفت: "این مشیت خداست! دکتر نتوانست کاری برای او انجم دهد. او گفت که یکی از اعضای داخلی بچه دچار خونریزی شده . تنها خدا می‌تواند به او عمر دوباره ببخشد! " مادربزرگ با شنیدن این حرف به گریه افتاد و در میان هق هق گریه‌اش گفت: "خدایا مرا ببخش، من باعث این گرفتاری شدم. " هفت - هشت روز بعد، ناگهان گریه بی‌وقفه برادرم خاموش شد و او جان به جان آفرین تسلیم کرد و پدر و مادرم در میان اندوه شدید و ابراز تاسف همسایگان، با دلی پر درد او را در مجاورت مرقد امام جواد(ع) به خاک سپردند. * ماه‌ها از آن حادثه دلخراش گذشت. من و خواهرم - که دو سال از من بزرگتر است - آخرین روزهای سال دوم ابتدایی را پشت سر می‌گذاشتیم. با هم درس می‌خواندیم و خود را برای برگزاری امتحانات آماده می‌ساختیم. در این میان پدرم هم گاه و بیگاه به وضعیت درسی ما رسیدگی می‌کرد. زمان برگزاری امتحانات فرا رسید؛ و ما توانستیم با دادن آخرین امتحان، سال دوم تحصیل را به پایان برسانیم. امتحانات که تمام شد، با بی‌صبری به انتظار نتایج نشستم. چند روز بعد، نتایج اعلام شد و من و خواهرم موفق شدیم با نمرات خوبی قبول شویم. از شادی در پوست نمی‌گنجیدیم. در این بین پدر و مادر بیش از ما به خاطر قبول شدن من و خواهرم خوشحالم بودند. ایام تعطیل فرا رسید. خواهرم، در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کرد و من هم دایما دنبال شیطنت و بازی‌های پر شر و شور خود بودم. یک روز که در کوچه با بچه‌‌ها مشغول بازی بودم. روی دیوار ساختمانی که نزدیک خانه‌امان قرار داشت، رفتم. تصمیم گرفتم از روی آن که فاصله‌اش با زمین بیش از یک متر بود، بپرم. روی زمین که فرود آمدم، دردی طاقت‌فرسا، سراسر وجودم را پر کرد. از زحمی که لبه تیز سر یک بطری شکسته کف پایم باز کرده بود، خون زیادی می‌آمد. بچه‌ها دورم حلقه زده بودند و نمی‌دانستند چه کمکی می‌توانند به من بکنند. در این لحظه یکی از همسایگان که این ماجرا را دیده بود، سراسیمه مرا بغل گرفت و به خانه برد. مادرم وقتی مرا در آن حال دید، نزدیک بود از شدت ناراحتی غش کند. خانواده‌ام نمی‌دانستند چکار بکنند. خوشبختانه آن مرد همسایه به دادم رسید و مرا به بیمارستان رساند. زخمم که پانسمان شد با آن مرد به خانه بازگشتم. در خانه، همه‌اش دلواپس واکنش پدرم بود. او در این گونه موارد عکس‌العمل خشنی داشت. پدرم که به خانه بازگشت. با دیدن پای پانسمان شده‌ام، تنبیه‌ام نکرد، ولی گفت که حق ندارم برای بازی به کوچه بروم. غصه‌ام گرفت. آخر چگونه می‌توانستم،‌تعطیلات را در خانه سپری کنم. پس از چند روز، پایم که خوب شد، بازی در کوچه را از سر گرفتم. پدر هم یادش رفته بود که چه حرفی به من زده است. تعطیلات تابستان کم‌کم به نیمه می‌رسید و ما فارغ از درس و مدرسه، مشغول بازی و شیطنت بودیم. یک روز پسر یکی از اقواممان به خانه ما آمد. مادرم که مشغول پختن نان بود از او خواست تا از نخلی که در حیاط خانه‌ما وجود داشت، برخی از شاخه‌های خشکش را بکند تا او به عنوان هیزم استفاده کند. او با شنیدن این حرف فورا بالای پشت بام رفت و من هم برای کمک به دنبالش راهی پشت‌بام شدم. دست‌ها را دراز کردیم و مشغول شکستن شاخه‌های خشک نخل شدیم. موقعی که می‌خواستم او را در کندن شاخه‌ای کمک کنم،‌ ناگهان پایم لیز خورد و کله پا به زمین افتادم. به دنبال من - او هم که هول شده بود - از بالا سرنگون شد و به شدت روی من افتاد. در یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و بیهوش شدم. پس از یکی دو ساعت با کمک دیگران به هوش آمدم. از اینکه سالم بودم، خیلی تعجب کردم. تنها گردن و سرم کمی درد می‌کرد. بعد از یکی - دو روز استراحت، سلامتی خود را باز یافتم و دوباره همان می و همان ساقی؛ کوچه بود و شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های من با بچه‌ها. تا به خود بیایم، سه ماه تعطیلی سپری شد و سال تحصیلی جدید فرا رسید. در سال جدید علاوه بر من و خواهرم که در کلاس سوم بودیم،‌ برادر کوچکمان هم به جمع ما اضافه شد. او از اینکه اولین سال تحصیلی‌اش را شروع می‌کرد، بسیار خوشحال بود. هنوز چند روزی از سال تحصیلی جدید نگذشته بود که پسر عمه مادرم و پسر عمویم به منزل ما آمدند و در آنجا ماندگار شدند. یکی از آنها دانشجوی رشته پزشکی بود و دیگری هم در سال سوم متوسطه درس می‌خواند. آنها برای ادامه تحصیل ناچار بودند نزد ما بمانند و این موضوع ما را خیلی خوشحال می‌کرد. با آمدن آنها درس ما هم پیشرفت بهتری پیدا کرد. یک روز که با اعضای خانواده‌، دور هم جمع شده بودیم،‌ پسر عمویم به پدرم پیشنهاد کرد که یک تلویزیون برای خانه بخرد، او بعد از چند لحظه فکر با این کار موافقت کرد. تلویزیون قسطی که وارد خانه شد، نزدیک بود از شدت خوشحالی بال دربیاورم. حالا دیگر کار ما شده بود، نشستن پای تلویزیون و از اول تا آخر برنامه‌ها را تماشا کردن؛ اما هنوز چند روزی نگذشته بود که سر ناسازگاری پدر شروع شد. او که تماشای تلویزیون را مانع پیشرفت درسی ما می‌دید، تهدیدمان کرد که اگر اوضاع بدین گونه ادامه یابد، تلویزیون را از خانه خواهد برد. با این تهدید،‌مجبور شدیم، از دیدن بسیاری از برنامه‌های تلویزیون صرف‌نظر کرده و اکثر وقت‌مان را صرف درس خواندن کنیم. چند ماه از سال می‌گذشت که مدیر مدرسه‌مان، تصمیم گرفت، تعدادی از دانش‌آموزان را برای سفر به شهر سامرا ببرد. اسم من هم توی لیست بود؛ فقط می‌بایست پدر و مادرم اجازه دهند. مادرم که با این سفر موافق بود. مانده بود پدرم که آن هم رضایت داد. صبح خیلی زود، غذای ساده‌ای را که مادرم برایم تهیه کرده بود، برداشتم و راهی مدرسه شدم. به مدرسه که رسیدم، اتوبوس‌هایی را دیدم که به طور منظم جلوی در مدرسه توقف کرده بودند. سوار اتوبوس‌ها شدیم و دقایقی بعد راه افتادیم. در طول مسیر مناظر زیبایی را که قبلا ندیده بودیم، تماشا می‌کردم. در قیافه همه بچه‌ها،‌شادی و خوشحالی موج می‌زد. بعد از پیمودن مسیری نسبتا طولانی، به شهر سامرا رسیدیم و اول از همه زیارت اما بزرگوار، امام هادی(ع) و اما حسن عسگری(ع) مشرف شدیم. بعد از زیارت، به تماشای گلدسته "لویه " که در عهد خلافت هارون‌الرشید، بنا گردیده بود، رفتیم. رفتن به بالای گلدسته، که ارتفا بسیار زیادی داشت، بسیار مهیج و شادی‌آور بود. بعد از ظهر بازگشتیم در حالی که از شدت خوشحالی نزدیک بود بال درآورم. شروع به دویدن به سمت خانه کردم تا دیدنی‌ها و شنیدنی‌هایم را برای خواهر و دیگر اعضای خانواده‌ام تعریف کنم. روزهای و ماه‌ها از پس هم سپری شد و زمان امتحانات نهایی فرا رسید. بعد از پایا امتحانات، نتایج را که گرفتیم، من و خواهرم، موفق شده بودیم با معدل خوبی قبول شویم و به کلاس چهارم برویم و برادر کوچکم هم به سال دوم ابتدایی قدم گذاشت. تعطیلات سه ماه، خیلی زود به پایان رسید و سال تحصیلی جدید را آغاز کردیم سال چهارم را هم، با همت و تلاش خودمان و لطف خداوند با موفقیت به پایان رساندیم. در این سال، مادرم، پسر و دختری به دنیا آورد و مجموعا 5 برادر و 6 خواهر شدیم. با این تعداد افراد، خرج خانه، کمرشکن بود. خوشبختانه در این فاصله پدرم به درجه افسریاری ارتقا پیدا کرد و بر حقوقش افزوده شد. وارد سال پنجم که شدم، تعداد افرادی که در خانه ما مشغول تحصیل بودند،‌ افزایش یافت و بدین ترتیب سه برادر و یک خواهرم نیز وارد مدرسه شدند. آخرین برادرم موفق‌تر از بقیه درس می‌خواند. او در هر مقطع تحصیلی رتبه اول را به دست می‌آورد. پدرم همیشه از او با افتخار اسم می‌برد و یاد می‌کرد. پدرم پیش بینی کرده بود که او - آخرین برادرم - آینده درخشانی خواهد داشت. بعدها متوجه شدم حق با پدرم است؛ زیرا او بالاخره موفق شد، دانشکده پزشکی را به رتبه و نمرات بالایی پشت سر بگذارد و طبیب شود. سال پنجم و ششم را پشت سر گذاشتم و وارد دوره متوسطه شدم و دو برادر دیگرم به ترتیب به کلاس های چهارم و سوم ابتدایی قدم گذاشتند. در این سال خداوند نوزاد پسری به جمع خانواده ما اضافه کرد که باعث خوشحالی بیش از حد پدرم گردید. به این ترتیب ما 6 برادر شدیم که بزرگترین آن ها من بودم، خانواده خوشبختی بودیم و دوستی، محبت و احترام در بین ما حاکم بود. این خوشبختی و شاد کامی که بر محفل خانوادگی ما سایه گستر بود، با آمدن خانواده‌ای از منطقه جنوب، که با پدرم رابطه خویشاوندی داشتند، رخت بر بست. این خانواده از یک پیرزن هفتاد ساله، دختر 25 ساله‌اش و نیز پسر بزرگی که در ارتش خدمت می‌کرد و بالاخره نوه‌اش که از سایه پدر و مادر محروم بود، تشکیل یافته بود. آن ها که تنها ممر در آمدشان، مستمری پسر نظامی‌اشان بود، در منزل مجاور ما که به عمویم تعلق داشت با پرداخت اجاره‌ای ناچیز سکنی گزیدند. روزها گذشت تا اینکه آرامش زندگی ما دستخوش طوفانی سهمگین گردید. مسبب اصلی، خانواده آن پیرزن بودند. پدرم ضمن رفت و آمد به خانه آن ها، دلباخته همان دختر 25 ساله شد. و این آغاز یک حادثه غم انگیز بود. رفتار پدرم روز به روز تغییر می‌کرد و مادرم با مشاهده حرکات او، لحظه به لحظه غمگین‌تر و افسرده‌تر می‌شد. یک روز با مادرم سر صحبت در این زمینه را گشوده و گفتم: "مادر، این روزها پدر را در حالتی غیر طبیعی می‌بینیم، او بیشتر وقت خود را با همسایه‌ جدید می‌گذارند این کار او چه معنی می‌دهد؟ " این را که گفتم، علایم اضطراب و نگرانی بر چهره مادرم پدیدار شد. او به غصه و ناراحتی شروع به حرف زدن کرد. از صحبت‌هایش فهمیدم که پدرم ده سال قبل تمایل شدیدی به ازدواج مجدد داشت که موفق نشده بود. هر چه فکر کردم علت حرکت پدرم را نتوانستم درک بکنم. شاید به خاطر این می‌خواست مجددا ازدواج کند که مادرم زنی فقیر و در عین حال متدین بود. این موضوع برای من خنده دار و در عین حال غیر قابل قبول بود. از پدرم که صاحب 6 پسر و 4 دختر بود، تصور چنین اقدامی نمی‌رفت. آخر او در زندگی کمبودی احساس نمی‌کرد، پس چرا می‌بایست فکر این موضوع را بکند؟ این اولین موقعیت دشوار زندگی‌ام بود؛ آن هم در سن 12 سالگی و در آغاز سال تحصیلی‌ اول متوسطه. روزها حرکات پدرم را زیر نظر داشتم و از این همه تغییر رفتار او غرق در حیرت می‌شدم. پدرم هنگام مراجعه به منزل چهره‌ای شاد و بشاش داشت. دست و صورت خود را می‌ششت؛ غذایش را می‌خورد؛ و بعد از استعمال عطر، آماده رفتن به منزل همسایه جدید می‌شد. کم کم دامنه این دید و بازدید‌ها گسترش یافت تا اینکه یک روز پدرم با صراحت اعلام کرد که به زودی ازدواج خواهد کرد. مقدمات کار توسط آن پیرزن شرور فراهم گردیده بود؛ پیرزنی که حتی نمی‌خواست قبول کند که شوهر دخترش فردی متاهل و دارای 10 فرزند می‌باشد. مادرم که در مقابل اصرار پدر کاری از دستش ساخته نبود؛ سکوت اختیار کرد و هیچ کلامی بر زبان نراند. دو ماه گذشت. در این مدت پدر مشغول تهیه لوازم عقد و عروسی بود. او خیلی زود موعد عروسی را تعیین کرد. زمان تعیین شده مصادف بود با ایام نیمسال تحصیل من، در گیرو دار این مسئله مادرم صاحب یازدهمین فرزند شد و برادری دیگر به جمع ما افزوده گردید. مانده بودم با دو اطاقی که منزل ما داشت و این جمع دوازده نفر، پدر می‌خواهد زن جدیدش را در کجا جای بدهد. حتما در روز عروسی هم مشکل به وجود می‌آمد. رفتار پدر با مادرم روز به روز تغییر می‌یافت، خشک و خشن و دشمنانه، و بالاخره کار به آن جا کشید که او با وقاحت دستش را روی مادرم بلند کرد. با رفتار بد پدرم، تدریجا درد و اندوه، فضای خانه را پر کرد؛ خانه‌ای که نمی‌شد صدای خنده و شادی روزی از آن به گوش نرسد. روزها را در اندوه و ناراحتی سپری می‌کردیم. هر روز با دیدن قیافه مهربان اما رنجور مادرمان که سعادت و خوشبختی‌اش، قربانی این ازدواج شده بود، دلمان به درد می‌آمد. پدر زندگی تازه‌ای را با همسر جدیدش آغاز کرد. گویی جوان بالغی بود که هنوز طعم ازدواج را نچشیده بود. با گذشت زمان، اندک اندک، سطح توقعات زن بابا، از او و دیگر اعضای خانواده وسعت یافت. او سعی داشت پدرم را به گونه‌ای مطیع خود سازد. شرایط موجود در خانه، اثر سویی روی درس و مدرسه من و خواهرم گذاشت. دیگر مثل سابق اشتیاقی به درس خواندن نداشتیم و زمانی که هم که موعد برگزاری امتحانات فرا رسید، در امتحان ریاضیات که من و خواهرم بهترین نمره را کسب می‌کردیم، تجدید شدیم. غمگین و افسرده، سعی کردیم با تلاش بیشتر در امتحانات دوره دوم نمره‌ بهتری کسب کنیم، ولی این بار هم موفق نشدیم و در نتیجه مجبور شدیم، در سال اول متوسطه در جا بزنیم. پدرم با شنیدن خبر مردودی ما، خیلی ناراحت شد، زیرا انتظار این نتیجه را از ما نداشت. خودش احساس کرد که چه عللی موجب بروز این مساله شده است ولی لب به سخن نگشود. با گذشت زمان، دامنه توقعات زن بابا، گسترش یافت و عرصه را بیش از پیش بر پدرم تنگ کرد. پدرم، راز دل خود را با یکی از همسایگان که یک زن نجیب فلسطینی بود در میان گذاشت این زن نزدیک به 15 سال در همسایگی ما زندگی کرده بود. او فوق العاده مورد احترام خانواده ما بود، شاید به این دلیل که از زانوی من و سایر خواهران و برادرانم در گذشته بود. همیشه در تمام گرفتاری‌های و مشکلات، او را در کنار خود احساس می‌کردیم. روی همین حساب پدرم هم، اگر برایش در زندگی با همسر جدیدش، مشکلی پیش می‌آمد، برای رفع‌اش با آن زن درد دل می‌کرد و راهنمایی می‌خواست. نهایتا این زن حرف‌هایی را که بین او و همسرش رد و بدل می‌شد، به اطلاع ما می‌رساند. در یکی از روزها پدرم شتابزده از سر کار برگشت، او که احساس خستگی شدید می‌کرد، بعد از پوشیدن لباس منزل از همسرش خواست تا رختخواب او را پهن کند، ولی او اعتنایی به حرف شوهرش نکرد. پدرم بار دیگر درخواست خود را تکرار کرد. این بار زن بابا خطاب به خواهر کوچکم گفت: دختر برخیز رختخواب پدرت را پهن کند! پدرم با شنیدن این حرف، در حالی که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند، گفت: نیازی به این کار نیست. بعد با ناراحتی شروع به خوردن غذا کرد. در چهره او غم و اندوه موج می‌زد. بعد از شام دست‌هایش را شست و وارد اتاقی شد که همسرش در آن خوابیده بود. هنوز چند دقیقه نگذشت بود که صدای داد و فریادی از داخل اطاق بلند شد. پدرم که در طول این مدت بر خشم خود مسلط شده بود یکباره از کوره در رفته و همسرش را زیر ضربات مشت و لگد قرار داد. فریاد و شیون زن بابا از داخل اطاق به گوش می‌رسید. من و مادرم و خواهرانم که در اطاق دیگر نشسته بودیم، نمی‌توانستیم کاری برایش انجام دهیم. یک دفعه یاد گفته زن همسایه‌مان افتادم که گفته بود؛ پدرم از این ازدواج سخت پشیمان است و از دست زن جدیدش هم حسابی دلخور. چند لحظه بعد پدرم در را باز کرد و از اطاق خارج شد. عرق از سر و رویش جاری بود و صدای نفس هایش به گوش می‌رسید. زن بیچاره هم که بر اثر ضربات شدید به زحمت حرکت می‌کرد؛ فقط توانست اثاثیه خود را جمع آوری کند و شتاب زده به منزل مادرش برود. هنوز چند ماهی از سال تحصیلی جدید نگذشته بود که ناگهان حال پدرم بد شد. او از ناحیه شکم و قفسه سینه احساس درد می‌کرد؛ گاهی وقت‌ها درد آنچنان شدت می‌گرفت که او را درهم می‌پیچاند و سخت آزار می‌داد. سابقه نداشت که او این گونه بشود. ما از این که او را در چنین وضع اسفباری می‌دیدیم، بسیار ناراحت بودیم. با شدت یافتن بیماری، نزد پزشکان مراجعه کرد، اما نتیجه نگرفت. نتایج آزمایش‌ها نیز هیچ گونه علایم بیماری را نشان نمی‌داد. همه پزشکان بالاتفاق می‌گفتند که او از سلامت خوبی برخوردار است و فشار خون و درجه حرارت بدنش کاملا طبیعی است، و این مساله باعث تعجب ما شده بود. یک شب در یک برنامه بهداشتی تلویزیون، مجری برنامه اعلام کرد که به زودی، تعدادی از پزشکان خارجی متخصص بیماری‌های سینه و شکم، وارد عراق می‌شوند. مجری از شهروندان بیمار می‌خواست در صورت نیاز به شهر طب واقع در مرکز بغداد، مراجعه و نوبت بگیرند. پدرم برای گرفتن نوبت مراجع کرد. چند روز که گذشت، نوبت او فرا رسید. دکتر بعد از یک سری معاینات، به او تاکید کرد که بایستی بستری شود و مورد معاینات دقیق‌تر قرار بگیرد. پدرم سه چهار روز در بیمارستان بستری شد و تحت معاینات قرار گرفت نتایج تمام معاینات کاملا مثبت بود و آزمایشات نشان می‌داد که او از سلامت کامل برخوردار می‌باشد اما تدریجا دردها افزایش یافت و حال پدرم به وخامت گرایید. او بعد از چند روز استراحت در بیمارستان به همراه داروهای مسکن به منزل مراجعت کرد اما گاه و بیگاه درد به سراغش می‌آمد و امانش را می‌برید. روز پنج شنبه 10 مارس 1977 بود. بعد از پایان ساعات درسی، در مدرسه ماندم تا مسابقه بسکتبال را تماشا کنم در آن موقع دو ماه به پایان سال تحصیلی سوم متوسطه باقی مانده بود. مسابقه که تمام شد به منزل بازگشتم. هنوز به چند متری خانه نرسیده بودم که از سمت خانه، صدای گریه و زاری به گوشم رسید. وارد خانه که شدم زنان همسایه را دیدم که همراه خواهرانم با قیافه‌های غمزه در حیاط خانه جمع شده‌اند. نمی‌دانستم چه اتفاقی رخ داده است. از خودم پرسید: پدرم کجاست؟ مفهوم این گریه و زاری‌های چیست؟ بهت زده و حیران به خواهرانم می‌نگریسم که یکی از زنان همسایه به من نزدیک شد و گفت: حال پدرت وخیم شد و از هوش رفت، ناچار او را به بیمارستان انتقال دادند. مادرم که در آن لحظه به خانه دایی‌ام رفته بود، پس از شنیدن این خبر به منزل بازگشت و بعد از آن سراسیمه به بیمارستان شتافت. فاصله بیمارستان تا منزل، یک کیلومتر بود. وارد بیمارستان که شدم، نمی‌دانستم کجا بروم، سرگردان ایستاده بودم که یکی از برادرانم که پدر را به بیمارستان آورده بود، به دادم رسید و مرا به طبقه دوم؛ بخش داخلی برد. بسیار نگران و آشفته بودم. نمی‌دانستم چه کار بکنم. قلبم به شدت می‌تیپید. در اتاق را که باز کردم، اولین نفری که مقابلم ظاهر شد، همان زن فلسطینی بود که پدرم ناراحتی‌های و مشکلات ازدواج مجددش را با او در میان می‌گذاشت. او با قیافه‌ای ماتم زده و چشمانی خیس از اشک، سعی کرد حرفی را به من بزند. در آن حال مادرم را دیدم که بی هوش کف اطاق افتاده و پزشک او را معاینه می‌کرد. پدرم هم آرام و بی حرکت‌ خوابیده بود. زن همسایه، دستم را گرفت و از اتاق بیرون آورد. از اطاق که بیرون آمدیم؛ رو به من کرد و گفت: صبور باش پسرم! تو حالا مرد خانه‌ای. خدا به تو صبر بدهد. با شنیدن این سخنان، دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. بدنم لرزید و نفسم به سختی درآمد. دستم را روی سر گذاشتم و روی زمین نشستم. گریه امانم نداد. با ماشین یکی از همسایگان، به طرف خانه حرکت کردیم. به خانه که رسیدیم، جمعیت زیادی را دیدم که در داخل و خارج از خانه‌ام تجمع کرده بودند. دقایقی بعد جنازه پدرم را به خانه آوردند. مادر و برادران و خواهرانم، با قیافه‌ای مظلوم، گوشه حیاط جمع شده بودند و اشک می‌ریختند. جنازه را در وسط حیاط قرار دادند. جمعیت سخت مشغول گریه و زاری و عزاداری شدند. جرات نگاه کردن به جنازه را نداشتم. در گوشه‌ای کز کرده و مانند کودکان زار می‌زدم. یاد محبت‌های او که می‌افتادم، احساس می‌کردم او هنوز زنده است، دلم می‌خواست، بلند شودم و با محبت مرا صدا بزند. زمان تشییع جنازه فرا رسید. جنازه پدرم را روی سقف یکی از اتومبیل‌های قرار دادیم و راه افتادیم. برخی از همسایگان و خویشاوندان با اتومبیل برای تشییع حضور یافته بودند. اتومبیل‌ها بعد از همراهی ما تا مکانی از شهر، مراجعت کردند و تنها اتومبیل حامل جنازه و دو اتومبیل دیگر باقی ماندند. ساعتی بعد به شهر مقدس نجف رسیدیم و به طرف ضریح حضرت علی (ع) حرکت کردیم. بعد از پایان مراسم غسل و خواندن دعا و زیارتنامه به سمت گورستان نجف روانه شدیم. عمویم قبلا با متولی آنجا که مدفن بسیاری از بستگان و خویشاوندان ما است کارها را ردیف کرده بود. زمانی به گورستان رسیدیم که قبر کاملا حفر شده بود. محوطه از جمعیت موج می‌زد، همه گریه می‌کردند. مات و مبهوت ایستاده بودم و فضای گورستان را تماشا می‌کردم. اولین بار بود که قبرها را مشاهده می‌کردم. جایی که انسان در آن به منزل ابدی خود انتقال می‌یابد، جایی که انسان بایستی از آن جا درس عبرت بگیرد. آمال و آرزوهای هر انسانی در اینجا ختم می‌شود. در آن لحظات که به آخرین سرنوشت انسان‌ها می‌اندیشیدم، صدای ضجه و ناله فضای آن محوطه را پر کرده بود. جنازه پدرم را داخل قبری گذاشتند. با این که تحمل دیدن این صحنه را نداشتم. اما آخرین نگاهم را به جنازه پدر انداخته و با او ودفاع کردم. بعد از انجام مراسم تدفین، به کوله باری از غم و اندوه به منزل بازگشتیم. روز اول این گونه گذشت. دومین روز فوت پدرم، همسر جوانش صاحب فرزندی از پدر گردید. با شنیدن این خبر، داغ ما تازه و قلبهایمان مالامال اندوه شد. ادامه دارد