«مرصاد» معجزه‌ای بود که فرشتگان زمینی آن را در عین ناباوری دشمنان رقم زدند تا پایانی باشد بر رویای فعالیت مثلث «آمریکا»، «منافقین» و «بعثی‎ها» در ایران.

مرصاد، پایان رویای مثلث شوم «آمریکا»، «منافقین» و «حزب بعث» در  ایران

خبرگزاری فارس-همدان؛ علی پنبه‌ای: ۲۷ تیرماه ۱۳۶۷، خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ منتشر شد، جنگ بر روی کاغذ پایان یافته بود اما هنوز بعثی‌ها تحرکاتی در جنوب داشتند، آنها خیلی وقت بود تمایل چندانی برای حمله از جبهه غرب از خود نشان نداده بودند، دلاوری‎های شیران بیشه خمینی راه آنها را بسته بود و از این رو به دشت‌های فراخ جنوب دل خوش کرده بودند.

حاج میرزا محمدسلگی که دو پایش را در خط مقدم جا گذاشته بود، در قرارگاه شهید شهبازی در چهارزبر نشسته بود و کم‌کم نیروها را سازماندهی می‌کرد تا به جنوب اعزام کند. این تدبیر حاج حسین همدانی بود تا بلندی‌های چهارزبر عقبه سپاه همدان شود. چهارزبر فاصله‌ای ۱۵۰ کیلومتری با مرزهای غربی و حدوداً ۳۰۰ کیلومتری با جبهه‌های جنوبی داشت و نشانی از آینده‌نگری حاج حسین همدانی، فرماندهی که حرم عمه سادات را هم از دست تکفیرهای داعش در امان نگاه داشت.

حالا تدبیر او باعث شد منافقین پایان رویای خود را در مرصاد ببینند. اما حماسه مرصاد چگونه پایانی بر رویای مثلث «بعثی‌ها»، «منافقین» و «امریکایی‌ها» شد؟

اپیزود اول: وقتی همه راه‌ها به چهارزبر منتهی می‌شود

یک سال از ازدواج آقا کریم مطهری، معاون علی‌ آقای چیت‌سازیان و فرمانده گردان غواصی جعفرطیار می‌گذشت؛ تا آن زمان در حسرت زیارت مشهد دست در دست عیال می‌سوخت. اما بالاخره چندی جبهه را رها می‌کند و می‌رود به سوی خراسان. بعد از نماز و زیارت و مناجات، پوتین به پا و چفیه به گردن عزم جبهه‌ای را می‌کند که علی آقا و بسیاری از رفقا را از او گرفته بود. او عزم رفتن داشت اما قضای الهی چیز دیگری می‌خواست.

کریم‌آقا و چند نفر دیگر تمام روز را تا عصر در سپاه می‌گذرانند چراکه ماشینی برای رفتن به جنوب نیست، روز دوم هم به همین صورت و  بالاخره روز سوم که دیگر طاقتشان طاق شده بالاخره مینی‌بوسی از چهارزبر می‌رسد و آنها به امید رفتن به جنوب راهی می‌شوند: «به محض رسیدن به چهارزبر اول سری به چادر رئیس ستاد لشکر زدیم حاج میرزا محمد سلگی، هر دو پای مصنوعی‌اش را درآورده بود. آنجا هر تصمیمی با تدبیر و تشخیص او انجام می‌گرفت. از پیش مرا می‌شناخت. از دیدنم خوشحال شد گفتم «حاج میرزا به وسیله میدی تا ما بریم خوزستان؟» گفت: «می‌بینی که بیشتر نیروها را با اتوبوس و مینی‌بوس‌ها فرستاده‌ام. امشب اینجا بمونید؛ امام جمعه ملایر حاج آقا رضا فاضلیان قراره که بیاد. یک شب پیش او باشید فردا همه تون رو می‌فرستم جنوب. خلاف ادب مریدی بود که حاج آقا را نبینم...

رفتم گوشه‌ای دراز کشیدم چشمم به آسمان پر ستاره افتاد و گذشته‌های تلخ و شیرین زندگی و رزم در کنار شهدا یکی یکی از خاطرم گذشت و دیگر خواب به چشمانم نیامد. در این افکار غوطه‌ور بودم که احمد صابری با عجله آمد و گفت: «کریم! پاشو عراقی‌ها دارند میان.» جا خوردم پرسیدم: «اینجا؟! عراقی؟!» احمد را کمتر جدی می‌دیدم. فکر کردم که باز بهانه‌ای برای شوخی پیدا کرده است.

بی‌خیال گفتم: «خب بذار بیان» دید که حرفش را جدی نگرفتم، گفت: «به روح علی‌آقا قسم راست میگم». و منتظر عکس‌العمل نشد و رفت چند نفر نیرویی را که داشت به خط کرد، دست بیشترشان کلاش بود. دیدن نیروهای گردان زرهی کلاش به دست در فاصله‌ای بسیار دور از جبهه، صحنه‌ای غیر منتظره بود. سریع با موتور احمد صابری به ستاد رفتم.

حاج میرزا محمد سلگی داشت پای مصنوعی‌اش را می‌پوشید، پرسیدم «حاجی راسته که عراقی‌ها رسیدند اینجا؟!» بی هیچ اضطرابی در کلام گفت: «آره؛ یه نفر از مرز اومده و خبر داده که عراقی‌ها از قصرشیرین رد شدند و سرپل ذهاب و پادگان ابوذر رو گرفتند و از کرند و اسلام‌آباد هم رد شدند و حالا بیخ گوش ما هستند.»... بهت‌زده پرسیدم: «یعنی ۱۵۰ کیلومتر. چطوری اومدن هیچکس نفهمیده؟! جواب داد: الان وقت این حرفا نیست. همه فرماندهان غافلگیر شدند باید یه جوری جلوی این بعثی‌ها بایستیم».

اپیزود دوم: حاج میرزا خودت برو نگاه کن

حاج حسین همدانی آن روزها به همدان آمده بود، حمید عسگری خبر را به او می‌دهد. قبولش سخت است، همه منتظر بودند دوباره از جنوب بعثی‌ها یورش ببرند، اما دوباره غرب، حاج حسین همدانی خود می‌گوید: ««بعد از درگیری‌های سنگین جنوب در کنار جاده خرمشهر- اهواز و آرام شدن منطقه، برای یک جلسه هماهنگی به همدان آمدم. چون مقر اصلی سپاه سوم در همدان بود، صبح به شهر همدان رسیدیم و دیدم که اوضاع در داخل سپاه آشفته است. از برادر عسگری که سرپرستی سپاه همدان را بر عهده داشتند، سوال کردم چه خبر است؟ گفت: «می‌گویند منافقین حمله کرده و به چهارزبر رسیده‌اند»، گفتم: «این خبر صحیح نیست، تماس دارید؟» گفتند: «بله با رئیس ستاد لشکر انصارالحسین؛ سلگی ارتباط داشتیم.» با سلگی تماس گرفتم و گفتم: «چه خبر؟» ایشان هم همان خبر را داد. گفتم: «خودت دیدی؟» گفت: «نه برادران اطلاعات لشکر گزارش داده‌اند.».

برادر سلگی هر دو پایش مصنوعی بود چون در فاو ترکش خورده و هر دو پایش قطع شده بود. گفتم: «باید خودت بالای ارتفاعات بروی و ببینی.» ایشان رفت و گزارش داد که صحیح است. به برادر عسگری گفتم: «شما هرچه می‌توانید نیرو اعزام کنید و به بسیجیان اسلحه بدهید و با اتوبوس به سمت چارزبر بفرستید.» خودم نیز با یک تویوتا وانت همراه راننده و یک برادر بسیجی به ‌نام حسن یوسفی عازم منطقه شدم تا به چارزبر رسیدیم. در مسیر راه می‌دیدم که مردم مضطرب هستند. از سوی دیگر چهارزبر اردوگاه لشکر انصار در غرب کشور بود که دوسوم دیگر نیز به جنوب رفته بودند، تنها سلگی با سه گردان که آماده‌ حرکت به جنوب بودند، مانده بود، که این سه گردان را به بالای ارتفاع و سمت چپ تنگه‌ و یال تنگه برده و مستقر کردیم. البته به‌ خاطر آن دستوری که به سلگی داده بودم و او رفته و برگشته بود، از پاهایشان خون جاری شد، واقعا شرمنده شدم که به این برادر جانباز این دستور را دادم.»

اپیزود سوم: هنوز باور نمی‌کردیم

کریم مطهری هنوز نمی‌تواند قبول کند که دشمن این همه راه به داخل خاک کشور آمده است، بنابراین می‌گوید: «هنوز نمی‌توانستم قبول کنم که چگونه دشمن این مسیر طولانی را با عبور و تسخیر شهرهای قصر شیرین، سرپل ذهاب، کرند و اسلام آباد غرب طی کرده است که هادی فضلی از بچه‌های قدیمی اطلاعات عملیات، در حالی که از پیشانی تیر خورده بود، رسید. حاج میرزا او را با چند نفر از بچه‌های اطلاعات فرستاده بود تا خبری از موقعیت دشمن بیاورند. هادی نفس‌زنان گفت: «تا آن طرف تنگه آمده‌اند. من توی تویوتا بودم که بهشان برخوردم. نمی توانستم جلوتر بروم. نزدیکشان که شدیم، تیراندازی کردند و ما سروته کردیم و برگشتیم. هادی را به اورژانس بردیم و باند سفیدی دور پیشانیش بستیم و و گفتم: هادی یه بار دیگه بیا بریم جلو با همان پیشانی تیرخورده کنارم نشست. علیرضا فلاح پشت فرمان بود و از پادگان شهید شهبازی که خارج شدیم چشممان به انبوه زنان و بچه‌های آوارۀ اسلام آباد و روستاهای اطراف آن افتاد که سوار بر تراکتور و الاغ باروبنه زندگیشان را جمع کرده بودند و به طرف کرمانشاه فرار می‌کردند، فکر کردیم که عراقی‌ها تا اسلام‌آباد آمده‌اند.

مجال صحبت با مردم آواره و کمک به آنان نبود. چپ و راست جاده به ستون می‌آمدند و در جاهایی که گاو و گوسفندهایشان جاده را بسته بودند، به هر زحمت از بین گله عبور می‌کردند ما هم به سختی از میان اینها به سمت جلو رفتیم تا به تنگه چهارزبر رسیدیم. مقابلمان، ستونی از نفربرها و خودروهای سنگین با تیربار و انبوهی از تویوتاها به طول پنج کیلومتر در حد فاصل دو تنگه چهارزبر و حسن‌آباد روی جاده متوقف شده بودند. هوا تاریک بود؛ اما روی بیشتر ماشین‌ها پرچم سفید خودنمایی می‌کرد که روی آن یک آرم بود که در اوایل انقلاب دیده بودم؛ «آرم سازمان مجاهدین خلق» تردید نکردم که سازمان منافقین با حمایت نیروهای عراقی در عملیاتی مشترک توانسته‌اند تا اینجا بیایند.

قبل از ما یک اتوبوس از نیروهای لشکر بدر متشکل از مجاهدین عراقی، درست مثل بچه‌های اطلاعات عملیات، به طور کاملاً تصادفی با منافقین روبه رو شده بودند و درگیری آغاز شده بود و حالا برای مقابله با این ستون عظیم نظامی باید طرحی با سرعت عمل بالا را می‌ریختیم. به علیرضا فلاح گفتم: «علیرضا دور بزن برگردیم پیش حاج میرزا.» و آمدیم خبر دادیم که اینها خائنان به ملت ایران همان سازمان منافقین‌اند که مردم را جلو انداخته‌اند و روی جاده نمی شود با آنها درگیر شد. بهتره چپ و راست تنگه روی ارتفاع را ببندیم. نیروی چندانی در دست و بال حاج میرزا نبود. همه را فرستاده بود جنوب و تعدادی را که مانده بودند، آماده اعزام کرده بود که این اتفاق افتاد و لطف الهی بود این تعداد کم اولین نیروهایی باشند که حرکت پرشتاب منافقین را کند کنند.

اپیزود چهارم: اولین شهیدان در تنگه حسن‌آباد شربت شهادت نوشیدند

اما حافظه قهرمان گمنام حماسه مرصاد به خوبی کار می‌کند. او که دو پا نداشت، به راحتی می‌توانست در نهاوند و کنار همسر فرشته‌اش بنشیند، ایرادی بر او نبود، اما حاج میرزا مرد سکون نبود، برای او هرگز تکلیف تمام نشد: «خوب به یاد دارم ما چهار یگان بودیم که در پادگان شهیدشهبازی چهارزبر مشغول آماده شدن برای حضور در جبهه‌های جنوب به دلیل حمله دیوانه‌وار صدام در لحظات پایانی بودیم که مطلع شدیم دشمن از غرب وارد خاک ایران شده و از کرند و اسلام‌آباد هم عبور کرده بنابراین شهید هادی فضلی از بچه‌های اطلاعات را فرستادیم تا خبر دقیق بیاورد.

من آن زمان رئیس ستاد مشترک لشکر بودم و چون فرمانده در جنوب بود بنده فرماندهی عملیات را بر عهده گرفتم؛ بچه‌های گردان‌های ۱۵۱،۱۵۴ و ۱۵۵ را در تنگه حسن‌آباد و تنگه مرصاد مستقر کردیم، اولین شهدایمان هم در تنگه حسن‌آباد شربت شهادت نوشیدند؛ حتی برای مقابله، از بچه‌های آشپزخانه خواستم یک دستشان ملاقه و دست دیگرشان اسلحه باشد.

منافقان زمان‌بندی کرده بودند بعد از هفت هشت ساعت به همدان برسند؛ اگر مجاهدت‌های بچه‌های دارالمجاهدین و دارالمومنین در ساعات اولیه نبود شاید این اتفاق می‌افتاد، ما با خاکریز و کمین در تنگه راه آنها را سد کردیم و آن شب اول خیلی سخت و فشرده گذشت و من در آن شب معنی آیه « اِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ» را با جان و دل درک کردم. شهید صیاد شیرازی فردای عملیات از ایلام با هلی‌کوپتر به ما پیوست و در ابتدا از ما اطلاعات خواست.

اپیزود پنجم: عده‌ای چون ملائکه در پشت خاکریز‌ها جلوی منافقان ایستاده بودند و آنها جز بچه‌های همدان نبودند

شهید صیاد شیرازی بلافاصله خود را به محل درگیری می‌رساند: «یک دفعه ساعت هشت و نیم شب از ستاد کل به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو می‌آید. همین جوری سرش را انداخته پائین می‌آید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور سرش انداخته، پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمی دانیم، همین طور آمده الان به کرند هم رسید و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، می شود کرند، بعد از کرند، می‌شود اسلام‌آباد غرب و سپس نیز می آید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو می‌آید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمی‌دانیم. گفتم: حالا از ما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیائید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمی بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کاره‌ای؟ درست است نماینده حضرت امام هستم ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حکمی می‌خواهی، بگو ما می نویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمی‌کند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت ۱۰ و نیم آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. هواپیما آماده کردند. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشری است. مردم ریختند بیرون شهر از شدت وحشت. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلواری دارد.

تمام پرآدم، یعنی اصلا هیچ کس نمی‌تواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم تا ساعت یک و نیم شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد می‌آید، کیه؟ یک پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام‌آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبهه‌ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند.) گرفتند. فرمانده، سرهنگی بود. حرفشان را گوش نمی‌کرد. همان جا اعدامش کردند و می‌خواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توی مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام‌آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده. پس اولین کسی که جلوی آنها را گرفته بود خود مردم بودند.

من به آقای «شمخانی » که  آن وقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود گفتم: فلان کس! ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهامون هم توی جبهه مانده‌اند. اینجا کسی را نداریم، هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبان‌ها ساعت پنج صبح آماده شوند، من می روم توجیه شان می‌کنم. (از زمین که کسی را نداریم.) با خلبانان حمله می‌کنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز می زند، می‌گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‌گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبان‌ها را می‌شناختم، چون با اکثر آنها خیلی به ماموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم اسمش «انصاری » بود. گفتم: صدای مرا می شناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسی کرد. فهمید. گفتم: همین که می‌گویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبان‌ها آماده باشند تا من توجیه شان کنم. صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب می شود; پنج صبح، ما رفته بودیم، همه خلبان‌ها توی پناهگاه آماده بودند، توجیه‌شان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلی‌کوپتر جنگی کبری، یک ۲۱۴ آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبری را داشتیم، خودمان توی هلی‌کوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چهارزبر که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیر عادی است، با خاکریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها ماموریت داده بود؟! معلوم نبود.»

اپیزود ششم: حاج میرزا فرمانده تمام عیار

کریم مطهری اما ادامه می‌دهد: «آن شب حاج میرزا نیروهای اندکش را جمع کرد نیروهای زیادی نبودند. بهرام مبارکی، فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر سه گروهان، و عباس زمانی فرمانده گروهان حضرت علی‌اصغر دو گروهان، اطلاعات و تعدادی از بچه‌های گردان زرهی واحد تدارکات و واحد پرسنلی که جمع اینها به یک گروهان هم نمی‌رسید. من معاون طرح و عملیات لشکر شده بودم و چون مسئول طرح و عملیات در جنوب بودم، حاج میرزا محمد سلگی کار طراحی و چینش نیروها را از من خواست. حرکت کردیم تا تنگه چهارزبر راهی نبود. سه گروهان از گردان حضرت علی اصغر و حضرت علی اکبر را روی ارتفاعات چپ و راست تنگه مستقر کردیم و قرار شد یک دسته ویژه آرپی‌جی‌زن را هم داخل تنگه بگذاریم.

به هادی فضلی گفتم: مسئولیت فرماندهی این دسته ویژه با خودم» و یک قبضه ضدهوایی دولول ۲۳ میلیمتری هم روی یک بلندی مشرف به تنگه گذاشتیم. حاج میرزا لودری فرستاد و داخل تنگه، خاک ریزی زد و عملاً راه عبور از روی آسفالت، برای منافقین بسته شد.

هنوز عکس‌العملی از سوی منافقین ندیده بودیم. شب از نیمه گذشته بود و هوا تاریک و مردم آواره کم و بیش از سمت اسلام‌آباد غرب می‎آمدند و از شانه‌های خاکی جاده رد می‌شدند همان جا داخل تنگه با هادی فضلی و محمد خادم و سعید یوسفی مشورت کردم نظر من این بود که جلوتر نرویم و درگیری را شروع نکنیم تا مردم آواره سپر بلای ما نشوند نظر آنان هم چنین شد که با همین آرایش بمانیم تا دشمن جلوتر بیاید. در حال گفتگو بودیم که حاج میرزا آمد؛ با همان دو پای مصنوعی و با لحنی که بوی گلایه داشت، پرسید: «چرا اینجایید؟ باید میرفتید سروقتشان توی تنگه حسن آباد» گفتم «نیروها را روی ارتفاعات چپ و راست سازماندهی کردیم و منتظریم که منافقین از تنگه حسن‌آباد سرازیر بشن نمی‌خواهیم به مردم آسیبی برسه.» حرفم را منطقی دید و قبول کرد و قرار شد خودش هم به سمت دیدگاهی که روی یال سمت چپ تنگه چهارزبر است، برود؛ اما پای رفتن نداشت.

برانکاردی آوردند و او را روی برانکارد نشاندند و دو نفر با زحمت توی تاریکی او را به بالای کوه بردند تا از آنجا با بیسیم با هم در تماس باشیم. قرار شد بهرام مبارکی هم دو گروهان باقیمانده خود را از سمت دشت به طرف تنگه حسن آباد ببرد.

نزدیک صبح بود که ستون خودروی منافقین به حرکت درآمد. معلوم شد آنها برای عبور از تنگه چهارزبر روز را به جای شب انتخاب کردند. طبق جدول زمانبندی شان باید تا ساعتی دیگر به کرمانشاه می‌رسیدند؛ اما در محاسبات خود، پیش‌بینی مقابله جدی در این تنگه را با نیروهای ما نداشتند. اول یک جیپ ۱۰۶ میلیمتری به تنگه چهارزبر نزدیک شد و پدافند هوایی ۲۳ میلیمتری ما رگباری رویش گرفت که جیب لب خاکریز، داخل تنگه چپ کرد و سرنشینان آن کشته شدند بلافاصله بچه‌ها با تیربار و آرپیجی از داخل تنگه و روی ارتفاعات به سمت ستون خودروها آتش گشودند و آرایش منظم و ستونی آنان را به هم زدند منافقین فهمیدند که با این شیوه نمی شود از داخل  تنگه عبور کرد.

در موج دوم حمله بسیاری از آنها از خودروهایشان پیاده شدند و با سلاح انفرادی برای دور زدن ارتفاعات به چپ و راست رفتند. حوالی ساعت هشت صبح آتش خمپاره اندازها و توپخانه‌های آنان روی بچه‌ها شدت گرفت. آتشبارهای منافقین که تا پیش از این پشت تویوتاها و روی تریلرها مستقر بودند از تنگه چهارزبر تا تنگه حسن‌آباد، به طول هفت کیلومتر پشت سر هم ایستاده بودند و هنوز از سمت ما گلوله خمپاره یا توپی به سمت آنها شلیک نمی‌شد. با روشن شدن هوا هادی فضلی با همان آرپی‌جی‌زنها به سمت جلو رفت و مردم هم از حریم درگیری به هر شکلی که می‌توانستند دور شدند. حاج میرزا هم از ارتفاع پایین آمد و بهرام مبارکی و دو گروهان در دستش درگیری را آغاز کردند.

در این حین هلیکوپتری از سمت کرمانشاه به آسمان منطقه نزدیک شد و پشت سر ما در پادگان شهیدشهبازی نشست؛ مطلع شدیم که سرهنگ صیاد شیرازی، فرمانده نیروی زمینی ارتش با هلی‌کوپتر به مقرستاد لشکر ما آمده و آمدن او نقطه گشایشی در پشتیبانی هوایی و هلی‌کوپتری شد. هنوز هلیکوپتر صیاد شیرازی از منظر ما دور نشده بود که سروکله چند میگ عراقی میان آسمان پیدا شد فقط اگر یکی دو دقیقه زودتر آمده بود هلی‌کوپتر صیاد شیرازی را می‌زدند؛ اما خدا خواست که او شکار میگ‌ها نشود. هواپیماهای عراقی چهار فروند بودند که ارتفاعشان را کم کردند و یک باره از ارتفاعات چهارز بر تا نزدیک پادگان شهید شهبازی را بمباران کردند. از اینکه این بمباران در کنار حملات مستقیم آمریکا در خلیج فارس و حرکت زمینی سازمان منافقین برای رسیدن به تهران اتفاق می‌افتاد، جای تردیدی باقی نمی‌گذاشت که صدام آمریکا و منافقین در یک جنگ تمام عیار، بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل توسط ایران وارد عمل شده‌اند.

روز به نیمه نرسیده بود که اولین حمله هواپیماهای خودی با شیرجه چند فروند فانتوم، روی ستون مکانیزه منافقین آغاز شد. آمدن این هواپیماها، نتیجه هماهنگی صیاد شیرازی با نیروی هوایی بود... حاج حسین همدانی را داخل تنگه دیدم او معاون عملیاتی قرارگاه قدس بود. حضورش در جایی که صدای تق تق تیر می‌آمد، غیر عادی نبود. بچه‌های همدان او را در دل معرکه‌های سخت همدوش خود و حتی جلوتر از خود دیده بودند. صیاد شیرازی مسئولیت هماهنگی هوایی را داشت و حاج حسین همدانی برای هماهنگی نیروهای سپاهی و بسیجی استان‌های کرمانشاه، سمنان، تهران، ایلام و همدان به نقطه درگیری آمده بود. حاج میرزا محمد سلگی هم کنارش داخل تنگه بود. تا او را دیدم، گزارشی از وضعیت شب گذشته دادم با آرامش گوش کرد و گفت: «اطمینان دارم که از این تنگه هیچ منافقی زنده عبور نمی‌کند باید عقبه اونا رو مثل همین جا از سمت اسلام‌آباد ببندیم».

وقتی حاج حسین همدانی آمد، روحیه حاج میرزا محمد سلگی که میاندار آن معرکه بود مضاعف شد. گویی اگر حاج حسین همدانی در هر جبهه‌ای باشد شکست و ناامیدی در آن جبهه بی‌معناست.

اپیزود هفتم: ادامه ماجرا از زبان حاج حسین همدانی

سردار همدانی مثل همیشه به معرکه می‌رسد: «به قرارگاه آمدم که برادر شمخانی، شوشتری و صیادشیرازی آنجا بودند. گفتند شما سریع به داخل تنگه بروید چون آنها قصد دارند از تنگه عبور کنند. ما رفتیم و نیروهای پراکنده و گروه‌های چند نفری را داخل تنگه جمع کردیم و برادر علی‌مردان جان‌محمد مسئول پشتیبانی غرب، تعدادی کامیون مهمات موشک آر.پی.جی فرستاده بودند که آنها را تقسیم کردیم. در این زمان فشار تیپ‌های منافقین برای عبور از تنگه شروع شد؛ اولین تیپ به نام سوسن می‌خواست عبور کند، چون بیسیم‌های آنها شنود می‌شد و فارسی هم مکالمه داشتند، لذا به‌ محض اینکه دستور می‌دادند ما برای دفاع آماده می‌شدیم. بعضی برادران بسیجی در اثر شلیک پی‌درپی موشک آر.پی.جی از گوش‌شان خون جاری بود. به‌ دنبال فشار منافقین اولین خودرو وانت آنها از تنگه عبور کرد که پشت‌ سر آنها هم خودروهای زرهی کامکاول بود که برادرها به این خودرو با رگبار مسلسل حمله کردند که در نتیجه واژگون شد.

مدارکی که از این خودرو به دست آمد، کروکی و کالک اهداف ارتش سازمان مجاهدین خلق بود که مسیر آنها را از چارزبر به کرمانشاه سپس به همدان، سه‌راهی بوئین‌زهرا، کرج و میدان آزادی مشخص کرده بود!

در این میان نقش برادر ارجمند شهید صیادشیرازی که مثل یک بسیجی هر کاری که می‌توانست انجام می‌داد، بسیار ارزشمند بود. با آمدن لشکرهای سپاه از جنوب از دو محور یعنی جاده پلدختر به‌سمت اسلام‌آباد و جاده کرمانشاه به‌سمت اسلام‌آباد خیلی سریع عملیات طراحی شد و سپس عملیات مرصاد به اجرا درآمد... از طرف دیگر از طریق صداوسیما اعلام شد که مردم به جبهه بشتابند، ضمن اینکه نیروهایی که در جنوب داشتیم توسط محسن رضایی تعدادی از آن یگان‌ها با هلیکوپتر به جاده اسلام‌آباد منتقل شده و مسیر منافقین را می‌بندند و از دیگر سو هم پشت تنگه حسن‌آباد را بستند و تمام منطقه محاصره شد. به همین دلیل «مرصاد» گفته شد یعنی کمین‌گاه. در این محاصره منافقین قتل‌عام شدند، عناصر محدودی هم که متواری شدند توسط روستاییان طی روزهای بعدی دستگیر شدند.

اولین گروه اعزامی از همدان تعدادی از طلبه‌های حوزه‌ همدان بودند که با لباس رزم، کلاه آهنی، یک قمقمه آب و بدون اسلحه آمده بودند و عجله داشتند که ما آنها را مسلح کنیم و جلو بفرستیم. هرکدام از آنها را به‌عنوان کمک تیربارچی و کمکی یک رزمنده قرار دادیم و گفتیم «بروید، وقتی یک نفر از منافقین کشته شد، اسلحه‌اش را بردارید». بعد از عملیات آمدند و گفتند که شما به ما اسلحه ندادید، ما هرکدام یک اسلحه نو، یک قطب‌نما و یک کوله‌پشتی که پر از مواد غذایی بود، به غنیمت گرفتیم!

در داخل کوله‌پشتی زنان و مردان منافق، شناسنامه‌هایشان بود، وقتی از اسیران سوال کردیم که برای جنگیدن شناسنامه به‌ همراه آورده‌اید؟ گفتند به ما گفته شده که سر راه شما نیروی زیادی نیست مردم به استقبال شما می‌آیند و این آخرین سفر شماست که به وطن بازمی‌گردید، لذا ما نیز شناسنامه و همه وسائل خود را به‌ همراه آوردیم!»

اپیزود هشتم: شب عملیات کربلای چهار

ادامه ماجرا از زبان کریم مطهری که قرار بود به جنوب برود و امروز در چهارزبر حضور دارد: «تنور آتش جنگ هر ساعت مشتعل‌تر می‌شد از هر طرف صدای تیر می‌آمد و من متوجه نبودم که بی‌سیم دستی‌ام دارد صدایم می‌کند. محمد خادم که بغل دستم بود گفت: مثل اینکه بهرام مبارکی پشت خطه.» اسم بهرام توی بی سیم، سعید بود. شاید آخرین بار بود که صدایم کرد: «کریم، کریم، سعید.» شاسی بیسیم را گرفتم «جانم سعیدجان به گوشم. امر بفرما. کجایی؟!» گفت: «کریم شب عملیات کربلای چهار رو یادت می آد؟!» گفتم: «آره، آره.»گفت: موقعیت ما جایی مثل اونجاست. فهمیدم که در محاصره‌اند. پرسیدم چه کاری از من برمی‌آد؟ بگو.» «ما تا آخر اینجا می‌جنگیم. دیگه اینجا کسی رو نفرست. فقط چهارزبر رو محکم ببندید.»

آخرین کلمات را که گفت بی سیم قطع شد چند بار صدایش کردم: «سعید، سعید، کریم. ولی دیگر جوابی نیامد.»

با اکبر امیرپور و تعدادی از بچه های اطلاعات روی ارتفاعات سمت چپ رفتیم. شاید از آنجا صحنه درگیری بهرام مبارکی و گردانش بهتر دیده می شد. هوا تاریک شده بود و تیراندازی کم. باد شدیدی می‌وزید که بوی گندمزارهای سوخته را تا بالای کوه می‌آورد. برای خلاصی از باد به این طرف کوه آمدیم. آنجا هم چیزی پیدا نبود. دیده‌بانی آنجا نشسته بود و با یک مینی کاتیوشا کار می‌کرد. از او وضعیت را پرسیدم گفت تا وقتی هوا روشن بود، با دوربین صحنه درگیری بچه‌های گردان حضرت علی اکبر به فرماندهی بهرام مبارکی را می دیدم و روی منافقین با مینی کاتیوشا آتش می‌ریختم؛ اما از وقتی هوا تاریک شد، از اونا هیچ خبری ندارم. ماندنمان روی ارتفاع بی‌فایده بود به داخل تنگه برگشتیم و از آنجا به پادگان شهید شهبازی رفتیم تا حاج میرزا محمد سلگی را دیدم.

گفتم: «ارتباطمان با بهرام مبارکی قطع شد نمیدانم چه بر سرش آمده!» حاج میرزا توی چادر زیر نور فانوس داشت استخوان پای مصنوعی‌اش را که چرک و زخم شده بود، می‌بست. خونسرد و عادی جواب داد «بهرام مبارکی وصل شد به خدا»، من از آخرین تماسم با او گفتم و حاج میرزا از آمدن نیروهای تازه‌نفس گردان قاسم بن الحسن به فرماندهی مهدی ملکی و گردان ابوالفضل العباس به فرماندهی مهدی ظفری. این دو گردان از جنوب خودشان را به چهارزبر رسانده بودند. برگشتم و دوباره با محمد خادم به داخل تنگه چهارزبر رفتیم. خاک ریز داخل تنگه را بچه‌های واحد مهندسی دوجداره کرده بودند. لب جاده آسفالت نشستیم حرف بهرام مبارکی در گوشم بود که: «فقط چهارزبر را محکم ببندید.»

خواب به چشمم نمی‌آمد سری به نیروهای مستقر در چپ و راست تنگه زدم. تا صبح شد، همان جا تیمم کردم و پوتین به پا نماز صبح را خواندم. بعد از نماز، صدای تیراندازی بلند شد من همچنان رو به قبله نشسته بودم. دست به دعا برداشتم: «خدایا! خودت میدانی که ما هر چه داریم همین است. امداد و لطفت را به ما برسان. نگذار خانواده شهدا دلشکسته شوند و مپسند که بعد از هشت سال جنگ دشمن‌شاد شویم، خدایا! مرا به دوستان شهید ملحق کن!» غرق در دعا و استغاثه بودم که محمد خادم دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «کریم دو تا تویوتا از جلو داره میآد از یک بلندی نگاه کردیم.

پشت هر تویوتا، یک قبضه دوشکا بود و پرگاز از کنار ماشین‌های سوخته شان به طرف ما می‌آمدند به محض اینکه به خاکریز اول نزدیک شدند، بچه‌ها با آرپیجی شلیک کردند و هر دو تویوتا با خدمه‌هایشان در آتش سوختند. پشت بند آن سروکله دو تانک برزیلی کاسکاور پیدا شد. به هر قیمت می‌خواستند راه خاکریز را باز کنند دیوانه‌وار تا لب خاکریز آمدند و پشت سر آنها سه دستگاه ایفا سریع به ما نزدیک شدند. تا آن لحظه کلاش داشتم و با کلاش تیراندازی می‌کردم؛ اما چشمم به دوشکایی افتاد که روی بلندی بود رفتم و به دوشکاچی گفتم: «بذار من بزنم.» دوشکاچی مرا شناخت حرفی نزد. در دلم نیت کردم که این تیرها را به نیابت از علی چیت‌سازیان بزنم. دستم روی ماشه بود و سرم را به خدا سپرده و با فریاد الله اکبر اولین رگبار دوشکا را روی ایفاها و نفرات داخلشان گرفتم هم زمان شلیک ممتد آرپیجی و رگبار گرینوف بچه‌ها بلند شد. توپ ۲۳ میلی متری هم سر لوله‌اش را روی ستون منافقین خواباند و منافقین در حین حرکت، تیراندازیشان را به سمت ما شروع کردند. ما نمی دانستیم که چندصد نفر از آنان دارند تنگه را برای دور زدن ما طی می‌کنند.

تعدادی از آنها از سمت راست ما توانستند بر روی ارتفاع رخنه کنند؛ اما ستون خودرو و زرهی شان نتوانستند از داخل تنگه عبور کنند و هر کدام گوشه‌ای آتش گرفتند و نفراتشان سوختند. از صبح روز دوم، هلی‌کوپترهای کبرای هوانیروز هم به کمک ما آمدند و ستون پنج کیلومتری خودروها را که بیشترشان سوخته بودند، دوباره با راکت زدند. آفتاب که وسط آسمان ایستاد. سیل رزمندگانی که خودشان را به چهارزبر رسانده بودند به طرف تنگه حسن آباد سرازیر شدند. آمدن این همه نیروی مردمی از دانش‌آموز، کشاورز، کارمند ظرف یک روز در طول جنگ بی‌سابقه بود. هشت سال از جنگ می‌گذشت و چهره‌هایی را می‌دیدم که تا آن زمان پایشان به جبهه باز نشده بود. بسیاری از رزمندگان، حتی سلاح انفرادی هم نداشتند؛ اما آمده بودند. امواجی توفنده‌تر از اروند در مقابل جبهه مشترک حزب بعث و فرقه نفاق ایستاده بود اراده همه مردم ایران بر این بود که ائتلاف شوم «صدام»، «آمریکا» و «منافقین» را در آخرین روزهای جنگ در هم بشکنند.

با دیدن این صحنه غرورانگیز مطمئن شدم که پای منافقین به کرمانشاه نخواهد رسید. رزمندگان با لهجه‌های مختلف، ترکی، کردی، فارسی و حتی عربی - از مجاهدین عراقی صحبت می‌کردند. سازماندهی این همه نیرو از یگانهای مختلف در صحنه نبرد کار ساده ای نبود گردانهای رسیده لشکر انصارالحسین از جنوب هم در تنگه حسن‌آباد با نیروهای باقی مانده منافقین درگیر شدند.

من و محمد خادم هم پیاده به سمت تنگه حسن آباد حرکت کردیم. بدن‌های جزغاله شده دختران و پسران  چپ و راست جاده، داخل خودروهایشان نشان می‌داد که کمتر منافقی توانسته از این مهلکه جان سالم به در ببرد. در کنار یک انبار نفتی در دامنه تنگه حسن آباد، فراوانی جنازه‌ها، مسیر حرکت نیروهای خودی را مسدود کرده بود. از کنار انبوه جنازه‌های بادکرده و سوخته رد شدم که دسته ای از نیروهای گردان غواصی دیدم را که از جنوب آمده بودند بیشترشان دانش‌آموزان دبیرستانی بودند؛ درست مثل بچه‌های کربلای چهار گفتند: «حاج کریم! ما تازه رسیدیم. بگو چه کار کنیم؟ گفتم راه جاده را بگیرید و پاکسازی کنید تا برسید به شهر اسلام آباد.»

کلت کمری ام را به دست گرفتم و جلو افتادم آن قدر هیجان رسیدن به تنگه حسن آباد را داشتم که تا به خودم آمدم دیدم بیش از صد متر از نیروها جلوترم. حالا از گوشه و کنار تیراندازی می‌شد یک دفعه هول برم داشت که نکند بچه‌های خودی به اشتباه من را به جای منافقین بزنند به فکرم رسید که کلت را رو به هوا بگیرم و در حال حرکت گاهی شلیک کنم. به همین منوال مقداری رفتم تا اینکه از رو به رو، وزوز گلوله سرعتم را کند کرد. آخرین بقایای نفرات منافقین در حال مقاومت بودند بچه‌های تویسرکان زودتر از ما با آنها درگیر شدند و در این درگیری فرمانده گردانشان مهدی ملکی، با تعدادی از نیروهای تحت امرش به شهادت رسیدند. کار پاکسازی گردنه حسن آباد که تمام شد با تویوتای دوکابین غنیمتی که محمد خادم روشن کرده بود، آماده حرکت به طرف شهر اسلام‌آباد شدیم. از دور صدای تیراندازی می‌آمد و یاد نکته حاج حسین همدانی افتادم که گفته بود: «عقبه آنها را از اسلام‌آباد میبندیم.»

هوا داشت تاریک میشد و چند ماشین از جلو با چراغ روشن می‌آمدند. تعدادی از اسرای دختر و پسر منافقین را با دست و چشمان بسته، پشت ماشین نشانده بودند و به عقب می‌آوردند چشم من به ماشین‌ها بود که بچه‌های اطلاعات را دیدم. یک نفر غرق خون روی زانوی کسی آرام گرفته بود؛ گویی که داشت جان میداد خدایا چه میدیدم؟ او هادی فضلی دوست قدیمی من بود که مثل نسیم آمد و از جلوی من عبور کرد. دقایقی بعد، بچه‌های اطلاعات غم زده و گریان برگشتند.گفتند: «هادی هم رفت پیش علی آقا.»

هادی آخرین شهید ما بود که در آخرین روز جنگ مزد اخلاصش را گرفت. روز بعد من با اکبر امیرپور و محمد خادم و سعید صداقتی به سمت اسلام‌آباد حرکت کردیم. در شهر درگیری به پایان رسیده بود. از اسلام‌آباد به کرند و سرپل ذهاب رفتیم. هرجا که می‌رسیدیم آثاری از خیانت منافقین پیدا بود. عراقی‌ها هم که تا سرپل ذهاب ستون منافقین را همراهی کرده بودند تا آن سوی قصرشیرین و مرز خسروی عقب رفته بودند. عملیات مرصاد تمام شد و کتاب دفاع هشت ساله با غرور و افتخار بسته شد.