۲۹ تیر عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج‌عمران آغاز شد و به‌واسطه آن، احتمال بمباران شهرهای ایران توسط نیروی هوایی عراق زیاد شد. در نتیجه روز جمعه ۳۱ تیر، ماموریت پوشش هوایی منطقه عملیات والفجر ۲ و نماز جمعه کرمانشاه به سعید هادی‌مقدم و محمد غلامحسینی سپرده شد. به این ترتیب، این دو خلبان مامور بودند در هنگام اقامه نماز جمعه کرمانشاه از آسمان این شهر حراست کنند تا بمب‌افکن‌های دشمن محل اجتماع مردم شهر را بمباران نکنند.

سعید هادی‌مقدم به‌عنوان کابین جلو و فرمانده هواپیما، پیش از پرواز و شروع ماموریت، به غلامحسینی گفت دستگیره تی‌هندل برای خروج اضطراری را در حالتی قرار دهد که درصورت اقدام به اجکت، فقط خودش از هواپیما خارج شود و خروج هادی مقدم منوط به کشیدن دستگیره خودش در کابین جلو باشد. «با اطمینان گفت شما تی‌هندل را بگذار سر جایش بماند. هر اتفاقی افتاد، شما بپر بیرون و کاری با من نداشته باش.»

اما تا فانتوم ایرانی در جستجوی هواپیمای دوم برمی‌آید تا آن را پیدا و منهدم کند، این پیام را از رادار زمینی دریافت می‌کند: «سریع گردش کنید به راست. دو هواپیمای دیگر از فلان زاویه می‌آیند به‌سمت شما.» که غلامحسینی می‌گوید با شنیدن این پیام، به طور ناگهانی، پنج نقطه محرک را در صفحه رادار خود دیده است. «انگار در تله افتاده بودیم! احتمالاً آن‌ها با رادار خاموش آمده بودند.» در حین ماموریت و گشت هوایی، رادار زمینی به خلبانان فانتوم اطلاع می‌دهد دو هواپیمای دشمن به فاصله ۱۰۰ مایلی‌شان به آسمان ایران نزدیک می‌شوند. با جستجو در رادار کابین عقب و بررسی سیستم‌های هواپیما، غلامحسینی متوجه می‌شود دو هواپیمای مورد اشاره، میراژ F1 هستند که خود را به فاصله چهل تا پنجاه مایلی فانتوم رسانده‌اند و در حالی‌که در تیررس هواپیمای ایرانی قرار گرفتند، ناگهان آرایش خود را تغییر داده و از هم جدا شدند. به این ترتیب این دو هواپیما آماده درگیری شدند. هادی‌مقدم که در این ماموریت آرامش و خونسردی عجیبی داشته، اقدام به شلیک یک‌تیر موشک به‌سمت یکی از هواپیماها می‌کند و موفق به انهدام آن می‌شود. اما تا فانتوم ایرانی در جستجوی هواپیمای دوم برمی‌آید تا آن را پیدا و منهدم کند، این پیام را از رادار زمینی دریافت می‌کند: «سریع گردش کنید به راست. دو هواپیمای دیگر از فلان زاویه می‌آیند به‌سمت شما.» (صفحه ۱۱۰) که غلامحسینی می‌گوید با شنیدن این پیام، به طور ناگهانی، پنج نقطه محرک را در صفحه رادار خود دیده است. «انگار در تله افتاده بودیم! احتمالاً آن‌ها با رادار خاموش آمده بودند.»

با تعقیب و گریزهایی که در هوا انجام شد، فانتوم هادی مقدم و غلامحسینی، آسمان کرمانشاه را ترک کرده و وارد فضای جنوب آذربایجان غربی و نزدیک مرزهای عراق شده بود. «سعید با سرعت هرچه تمام تر به گردش به‌سمت ایران ادامه داد. آن‌جا بود که به‌وضوح دو هواپیمای عراقی را در صفحه رادار دیدم که از سمت ایران رو در روی ما قرار گرفتند. معلوم بود آن‌ها در ارتفاع پایین و احتمالاً از لابه‌لای کوه‌ها و نقاط کور وارد ایران شده‌اند.» (صفحه ۱۱۱) در این لحظات، هادی‌مقدم با بالاترین سرعت، به‌حالت شیرجه به‌سمت راست گردش کرد تا از محاصره هواپیماهای دشمن بیرون بیاید اما یکی از دو هواپیمای مهاجم و تازه‌وارد از پایین به‌سمت شکم فانتوم حمله کرده و در حال اوج‌گیری، موشکی به‌سمتش شلیک کرد که به شکم و قسمت جلوی هواپیما اصابت کرده و منفجر شد. «شدت انفجار آن قدر زیاد بود که هواپیما در یک‌لحظه اوج گرفت و با شدت و شتاب به‌سمت بالا پرتاب شد.»

با انفجار موشک در شکم هواپیما، غلامحسینی برای لحظاتی از هوش رفت و سپس در حالی به هوش آمد که هواپیمای آتش گرفته با چرخش شدید در حال سقوط به‌سمت زمین بود. فرامین هواپیما قفل شده و کار نمی‌کرده و هرلحظه نیز امکان انفجارش وجود داشته است. فانتوم شعله‌ور به‌دلیل موج انفجار، با حالت اسپین به‌سمت زمین سقوط می‌کرد که در این حالت، ضمن چرخش، برای لحظاتی به بالا و پایین کشیده می‌شد. درنتیجه غلامحسینی در اثر یکی از ضربات ناشی از جاذبه، صدای شکستن استخوان ترقوه خود را شنید و سپس احساس کرد دست راستش از کار افتاده و با خشک‌شدن گردنش، پاهایش هم دچار شکستگی شده‌اند. او در نهایت موفق شد با دست و کتف شکسته، دسته اجکت را کشیده و از هواپیما خارج شود. در نتیجه به‌طور نیمه جان به چتر خود آویزان شد و هواپیمای آتش گرفته را که به‌شکل سروته و با ستونی از دود به‌سمت زمین سقوط می‌کرد، دید.

غلامحسینی با لباس پرواز پاره، ماهیچه بازوی شکافته و استخوان بیرون زده، سر و صورت زخمی و خون‌آلود، در حال فرود با چتر بود که از آسمان توسط یک‌هواپیمای دشمن مورد حمله قرار گرفت. این هواپیما به‌واسطه تیرهای شلیک شده از زمین فرار کرد. همچنین تیرهای دیگری از زمین به آسمان شلیک شد که به قصد هدف قراردادن خلبان ایرانی آویزان به چتر شلیک می‌شدند اما هیچ‌کدام به غلامحسینی برخورد نکردند. پس از فرودِ بامشقت و برخوردهای متعدد غلامحسینی به کوه و صخره‌ها، او به زمین رسید و متوجه فانتومی شد که در آسمان منطقه گشت می‌زد و در جستجوی او یا سعید هادی‌مقدم بود. این‌فانتوم، با خلبانی محمد عتیقه‌چی فرمانده گردان ۳۱ همدان پرواز می‌کرد که پس از شنیدن خبر سانحه، خود را با هواپیمای آلرت به منطقه رسانده بود.

قصه خلبانی که اجکت کرد و به اسارت دموکرات‌ها درآمد

شهید سعید هادی‌مقدم

* شهید سعید هادی مقدم

سعید هادی‌مقدم متولد سال ۳۱ در مهاباد است که سال ۵۱ پس از گذراندن دوره‌های آموزشی پنج‌ماهه در ایران، برای ادامه آموزش به آمریکا اعزام شد و سال ۵۳ با تکمیل آموزش به ایران بازگشت. او پس از مدتی به پایگاه هوایی بوشهر منتقل شد و سال ۵۷ هم به پایگاه هوایی مهرآباد رفت. سال ۶۰ برای شرکت در ماموریت‌های جنگی، به پایگاه سوم شکاری نوژه در همدان منتقل شد و به‌عنوان یکی از لیدرهای پرواز در عملیات معروف ۱۴۰ فروندی شرکت کرد. به گفته همسر این خلبان شهید، او بسیار مومن و معتقد بود و در روزهای گرم و هنگام ماموریت پروازی، روزه می‌گرفت. همیشه هم هنگام رفتن به ماموریت و انجام کارها، دعا می‌کرد. هادی‌مقدم در روزهای نزدیک به شهادتش در تیرماه ۶۲ به همسرش گفت دوبار خواب دیده شهید می‌شود.

او را کنار لاشه هواپیمایش دفن کرده بودند. از پیکر نازنینش، جز یک‌لنگه جوراب و تکه‌ای استخوان فک چیزی نمانده بود. اما هیچ نشانه‌ای دال بر اینکه آن استخوان متعلق به سعید است وجود نداشت. فقط از شواهد مردم محلی و گواهی خلبان غلامحسینی می‌شد حدس زد آن استخوان متعلق به اوست. پزشک قانونی هم عنوان کرد: غیرقابل تشخیص در حوادث جنگ پس از سانحه‌ای که برای هواپیمای هادی‌مقدم و غلامحسینی رخ داد، همسر هادی‌مقدم تا مدتی توسط ارتش و سایت ارومیه با این خبر مواجه بود که هر دو خلبان زنده و دست حزب دموکرات اسیر هستند. اما چندی بعد گفته شد فقط یکی از خلبان‌ها، زنده و اسیر است. او گفته ارگان‌های دولتی، مانند بنیاد شهید و نیروی هوایی، همکاری خوبی درباره اطلاع از سرنوشت همسرش نداشته‌اند. اما در نهایت یقین حاصل کرده سعید هادی‌مقدم شهید شده است. با این حال، از طرف بنیاد شهید یا نیروی هوایی شهادت این خلبان به طور قطعی اعلام نشد.

این همسر شهید که پس از شهادت هادی‌مقدم، دو فرزند خود را بدون پشتوانه مالی بزرگ کرد، تا ۸ سال در انتظار بازگشت شوهرش بود تا «سال ۱۳۷۱، سپاه پاسداران که منطقه را از حزب دموکرات پاکسازی کرد، قطعاً برای سعید اعلام شهادت کرد و یک‌روز به اتفاق خانواده سعید، به منطقه رفتیم و پیکر سعید را، که دیگر چیزی از آن نمانده بود، به ملایر منتقل کردیم. او را کنار لاشه هواپیمایش دفن کرده بودند. از پیکر نازنینش، جز یک‌لنگه جوراب و تکه‌ای استخوان فک چیزی نمانده بود. اما هیچ نشانه‌ای دال بر اینکه آن استخوان متعلق به سعید است وجود نداشت. فقط از شواهد مردم محلی و گواهی خلبان غلامحسینی می‌شد حدس زد آن استخوان متعلق به اوست. پزشک قانونی هم عنوان کرد: غیرقابل تشخیص در حوادث جنگ.»

* اسارت به دست دموکرات‌ها

غلامحسینی پس از فرود سخت با چتر به‌دست کردهای معارض به اسارت درآمد. با طرح سوال او درباره ایرانی‌بودن یا نبودن افرادی که اسیرش کرده بودند، او با این پاسخ روبرو شد که «ما کُردیم!» (صفحه ۱۳۳) و می‌گوید برای گروهی که اسیرش کرده بودند، مبارزه و مقابله با دولت خودی مهم‌تر از مبارزه با تهاجم عراقی‌ها بوده است. به این ترتیب این خلبان متوجه شد اسیر کردهای دموکرات شده که علیه ایران با عراق همکاری داشتند و به او خبر دادند فقط یک‌چتر در هوا دیده‌اند.

با انتقال غلامحسینی به چادری در کوهستان، وقتی علت تعداد زیاد نگهبانان چادر را جویا شد، دموکرات‌ها به او گفتند برای جلوگیری از دزدیدنش توسط کومله‌ها، چریک‌های فدایی یا دیگر احزاب معارض جمهوری اسلامی، از او محافظت می‌شود و تعداد زیاد نگهبانان به این دلیل است.

چندی بعد، غلامحسینی از دموکرات‌ها شنید سعید هادی‌مقدم را که دُرست پس از اصابت موشک و در لحظه انفجار هواپیما به شهادت رسیده، دفن کرده‌اند. پیکر این خلبان شهید در حالی‌که روی صندلی هواپیما به کمربندها و اتصالاتش بسته شده بود، در برکه‌ای پیدا و سپس توسط آن‌ها دفن شد. نصف بدن این شهید به واسطه انفجار سوخت اما نیمه دیگر آن به‌واسطه افتادن در برکه، نسوخته بود.

سه روز پس از سانحه سقوط، رادیوی حزب دموکرات، نام سعید هادی‌مقدم و محمد غلامحسینی را اعلام کرد و در روز چهارم هم رادیوی بی‌بی‌سی به نقل از رادیو کردستان، خبر سقوط‌شان را اعلام کرد.

غلامحسینی درباره دموکرات‌هایی که به دستشان اسیر شده بود، می‌گوید بیشترشان تحصیل‌کرده و دارای تحصیلات عالی بودند. به‌عنوان مثال او از کاک رسول فرمانده قرارگاه دموکرات‌ها نام می‌برد که دارای مدرک فوق‌لیسانس بوده و یا برخی دیگر از دموکرات‌ها که در خارج از کشور تحصیل کرده بودند. کاک‌رسول فردی است که در ملاقات با پدر غلامحسینی، مدعی شده باید فرماندار مهاباد می‌شد اما به‌دلیل مخالفتش با دولت مرکزی، مبتلا به زندگی در چنین وضعی شده است. خاطره دیگر غلامحسینی درباره حزب دموکرات، تجهیز این تشکل سیاسی و معارض توسط کشورهایی مثل عراق و فرانسه است. نمونه بارز این ماجرا هم مربوط به پزشکان فرانسوی یا تجهیزات پزشکی این کشور است که از مرز عراق وارد خاک ایران و مقر دموکرات‌ها می‌شدند. اما نکته مهمی که این خلبان در کتاب خاطراتش تذکر داده، این است که اکثر مردم مناطق غربی کشور، مخالف دموکرات‌ها، کومله‌ها و احزاب معارض بودند اما به‌دلیل اختناق و رفتار خشونت‌بار این احزاب، جرات ابراز مخالف نداشتند.

دموکرات‌ها قصد معاوضه غلامحسینی با چندزندانی خود در دولت مرکزی ایران را داشتند. در ادامه پدر این خلبان با زحمات زیاد و رفت‌وآمد بسیار، موفق شد با پسرش ملاقات کرده و به‌مدت چندماه برای آزادی‌اش تلاش کند. غلامحسینی در جریان اسارتش، مردی به نام کاک‌جلیل را هم ملاقات کرد که به گفته دموکرات‌ها، در غیاب قاسملو، همه‌کاره حزب دموکرات بوده است. پدر غلامحسینی در تلاش‌ها و رفت‌وآمدهای خود، برخی از فرماندهان گروهک مجاهدین خلق را هم دید.

در نهایت پس از چندماه، با حمله ارتش و سپاه و عقب‌نشینی دموکرات‌ها از منطقه، غلامحسینی که چندمرتبه با بدن مجروح و استخوان‌های شکسته روی اسب یا قاطر در کوه‌ها جابه‌جا شده بود، آزاد شد و به دست نیروهای خودی افتاد.

* عوارض اجکت و اسارت و فرایند درمان

پس از آزادی و رسیدن به ایران، پزشکان از وضعیت غلامحسینی به شدت تعجب کردند و به او گفتند به‌اصطلاح باید تا به‌حال، هفت‌کفن پوسانده باشد. «عکس را جلویم گرفت و گفت: ببین، دنده‌هایت شکسته و رفته روی طحالت. کار خدا به آن فشار آورده، اما سوراخش نکرده. اگر طحالت را سوراخ کرده بود، مردنت حتمی بود. استخوان پایت از نُه‌جا شکسته. کتف راستت بر اثر شکستگی ترقوه و بدجوش‌خوردن از کتف چپ کوتاه‌تر شده. تازه تاندوم زانویت پاره شده و کشکک پای دیگرت هم کاملاً خرد است.» (صفحه ۳۰۱) مادر این خلبان با دیدن وضعیت فرزندش در بیمارستان، دچار ضعف اعصاب شد و به همین دلیل به مرور دچار بیماری صرع شد که تا پایان عمر بهبود پیدا نکرد.

غلامحسینی ۵ ماه در دست دموکرات‌ها اسیر بود و پس از ورود به ایران، به‌مدت ۲ ماه در بیمارستان نیروی هوایی بستری شد. او سپس با هماهنگی سرهنگ معین‌پور فرمانده وقت نیروی هوایی و همکاری حجت‌الاسلام مهدی کروبی رئیس وقت بنیاد شهید، برای درمان به اتریش اعزام شد. در اتریش پنج‌مرتبه روی پای راست غلامحسینی که ۱۶ سانتی‌متر کوتاه‌تر از پای دیگر شده بود، عمل جراحی انجام شد. به‌دلیل از بین رفتن بخش‌هایی از استخوان زانو و پا، میله‌ای از جنس پلاتین از بالای ران تا زانوی غلامحسینی جایگزین شد. او پس از سه‌ماه تمرین و فیزیوتراپی، با کمک دو عصا روی پای خود ایستاد. پس از دو ماه هم به خانه جانبازان ایران در وین منتقل شد و مدتی را آن‌جا ماند. خاطره جالب او از سفر به اتریش، این است که بیشتر مسئولان بیمارستان‌های وین، پزشکان ایرانی بودند.

پس از مدتی، یک‌عمل جراحی روی دست چپ غلامحسینی انجام شد. چون آرنج او کاملاً شکسته و همه اعصابش قطع شده بودند. به همین‌دلیل آرنج او به‌سمت داخل خم شده و با داشتن حالت خواب‌رفتگی، به‌طور راست و مستقیم قرار نمی‌گرفت. غلامحسینی رنج دوبار جراحی روی این آرنج را به جان خرید که یک‌مرتبه برای جا انداختن استخوان و مرتبه دیگر برای ترمیم اعصاب بود. اما در نهایت بهبودی کاملی از این دو عمل جراحی حاصل نشد و حالت خواب‌گرفتگی و بی‌حسی این بازو برای او باقی ماند. پس از مدتی یک‌عمل جراحی هم روی زانوی چپ این خلبان انجام، و استخوان‌های شکسته آن ترمیم شدند.

قصه خلبانی که اجکت کرد و به اسارت دموکرات‌ها درآمد

امیر خلبان، محمد غلامحسینی

* خداحافظی با پرواز

حوالی نوروز سال ۶۳ غلامحسینی به ایران اعزام شد تا پس از عمل‌های جراحی متعدد، کمی استراحت کند. با بازگشت به ایران، کمیته‌ای برای بررسی وضعیت پروازی غلامحسینی در نیروی هوایی تشکیل شد که خروجی جلسات آن، از این قرار بود که بهتر است وی از گردان پرواز خارج و وارد فعالیت‌های اداری و آموزشی شود. چون دست و زانوی چپش از کار افتاده و تمام بدنش به‌اصطلاح پیچ‌ومهره شده بود.

به این ترتیب، محمد غلامحسینی از پایگاه همدان، به بخش آموزش‌های پرواز در پایگاه مهرآباد منتقل شد. او مدتی را در گردان پرواز حضور داشت و مدتی را هم به‌عنوان رئیس دایره طرح‌های تاکتیکی فعالیت کرد که در این دوره، طرح‌های عملیاتی را نوشته و تعریف می‌کرد. «کسانی که در این پست بودند، دست‌کم دوبار در هفته باید پرواز می‌کردند. اما من توانایی چنین‌کاری را نداشتم. برای همین این بخش را هم ترک کردم.» (صفحه ۳۲۱)

غلامحسینی برای کنارگذاشتن عصا و تکمیل درمان، درخواست کرد دوباره به خارج از کشور اعزام شود. به همین‌دلیل سال ۶۴ دوباره به اتریش اعزام شد و حدود سه‌ماه در اتریش ماند. چون پای راستش هنوز سه‌سانتی متر کوتاه‌تر از پای دیگر و نیازمند عمل جراحی بود. او چهار عمل جراحی دیگر را هم پشت سر گذاشت که تنها پیشرفت حاصل از این عمل‌ها، این بود که با یک‌عصا راه برود.

او که همزمان با طی دوره درمان، مشغول تحصیل در دانشکده جنگ شده بود، زمان خود را به تحصیل در علوم پیشرفته نظامی اختصاص داد و در سال ۱۳۷۵ با درجه سرهنگ تمامی و درجه جانبازی ۷۰ درصد بازنشسته شد.