سرهنگ پل تیبت که بهترین خلبان نیروی هوایی آمریکا در جنگ جهانی دوم خوانده می‌شود، به خاطر هدایت هواپیمای بوئینگ B-29 با نام انولاگی در تاریخ ماندگار شد؛ هواپیمایی که ششم اوت ۱۹۴۵ روی شهر هیروشیما بمب اتمی ریخت. او بعدها در نیروی هوایی آمریکا به درجهٔ سرتیپی رسید و اول نوامبر ۲۰۰۷ در سن ۹۲ سالگی درگذشت. استادز ترکل، روزنامه‌نگار و نویسنده آمریکایی با او درباره ماموریت بمباران اتمی هیروشیما گفت‌وگویی کرده بود که مروری است بر خاطرات این خلبان از روزی که به قول خود او دوزخی آفرید که «در یک هزارم ثانیه، شهر هیروشیما دیگر وجود نداشت.»

 

استادز ترکل: ما دو تا پیرمرد اینجا نشسته‌ایم. من و پل تیبت، تیمسار سرتیپ بازنشسته ۸۹ ساله در خانه‌اش در کلمبوس اوهایو.

 

پل تیبت: هی اصلاحش کن. من ۸۷ ساله‌ام، تو ۸۹ ساله.

 

می‌دانم، من ۹۰ ساله‌ام، سه سال شکستت دادم. حالا ناهار لذیذی خوردیم و من همنشین تو هستم. در رستوران که نشسته بودیم آدم‌ها عبور می‌کردند. آن‌ها تو را نمی‌شناختند اما روزی روزگاری تو هواپیمایی به نام انولاگی را بر فراز شهر هیروشیمای ژاپن به پرواز درآوردی، در صبح یکشنبه ۶ اوت سال ۱۹۴۵ و بمبی را بر شهر ریختی. اولین بمب اتمی که استفاده شد و آن لحظهٔ به خصوص کل جهان را دگرگون کرد. تو خلبان آن هواپیما بودی.

 

بله، من خلبان بودم.

 

و انولاگی اسم کی بود؟

 

مادرم. نام او پیش از ازدواج با پدرم انولاگی هاگارد بود و پدرم هرگز در پرواز از من حمایت نکرد؛ او از هواپیما و موتورسیکلت متنفر بود. وقتی به آن‌ها گفتم می‌خواهم دانشگاه را رها کنم و برای خلبانی به نیروی هوایی ارتش بپیوندم، پدرم گفت: «خب، من تو را فرستاده‌ام مدرسه، برایت اتومبیل خریدم، پول دادم که با دخترها بچرخی، از اینجا به بعد، دیگر خودت هستی و خودت. اگر می‌خواهی خودت را بکشی، بفرما، برای من اهمیتی ندارد.» بعد مادرم فقط آهسته گفت: «پل، اگر می‌خواهی خلبان شوی، قرار است صحیح و سالم باشی» و این طوری بود.

 

کجا بود؟

 

خب، در میامی فلوریدا بود. پدرم سال‌های دراز در آنجا در کار خرید و فروش املاک بود و آن موقع بازنشسته شده بود. در گینزویل فلوریدا دانشکده می‌رفتم، اما بعد از دو سال می‌بایست بیرون می‌آمدم و به سینسینیتی می‌رفتم، چون فلوریدا دانشکدهٔ پزشکی نداشت.

 

در فکر پزشک شدن بودی؟

 

نه من به فکرش نبودم، پدرم بود. او گفت: «تو قرار است پزشک شوی» و من فقط دستم را تکان دادم و آن راه را پیش گرفتم؛ اما حدود یک سال پیش از آن من می‌توانستم یک هواپیما را هدایت کنم، پرواز کنم، به تنهایی و بدون مربی پرواز کردم و بعد فهمیدم که باید خلبان شوم.

 

 

در سال ۱۹۴۴ شما خلبان بودید، یک خلبان آزمایشگر در برنامهٔ توسعهٔ بمب‌افکن B-29. کی به شما گفته شد که ماموریت ویژه‌ای دارید؟

 

یک روز [در سپتامبر ۱۹۴۴] داشتم یک بمب‌افکن B-29 را آزمایش می‌کردم، فرود که آمدم، مردی را دیدم. او گفت ژنرال اوزال اینت [فرمانده نیروی هوایی دوم] از کلرادو اسپرینگز تماس گرفته. او از من خواست که ساعت ۹ صبح فردا در دفترش باشم. مرد گفت: «لباست - کیف بی۴ - را بیاور، برنمی‌گردی.» خب نمی‌دانستم موضوع چیست و اهمیتی هم ندادم؛ فقط یک ماموریت دیگر بود. صبح روز بعد سر ساعت مقرر به کلرادو اسپرینگز رسیدم. مردی به نام لندزدیل مرا تا دفتر ژنرال اینت همراهی کرد و در را پشت سرم بست. با او مردی بود که لباسی آبی رنگ پوشیده بود، یک سروان نیروی دریایی آمریکا به نام ویلیام پارسونز که در پرواز به هیروشیما همراه من بود و دکتر نورمن رمزی، استاد فیزیک هسته‌ای دانشگاه کلمبیا.  نورمن گفت: «خب، ما به چیزی که پروژهٔ منهتن می‌نامیم، رسیده‌ایم. کاری که انجام می‌دهیم تلاش برای توسعهٔ یک بمب اتمی است. ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که هواپیماها باید این بمب‌ها را حمل کنند.» توضیحاتی برایم داد که شاید ۴۵ تا ۵۰ دقیقه طول کشید و آن‌ها رفتند. ژنرال اینت نگاهم کرد و گفت: «چند روز پیش ژنرال آرنولد [ژنرال فرمانده نیروی هوایی] نام سه نفر را داد.» دو نفر دیگر سرهنگ تمام بودند، من سرهنگ دوم بودم. او گفت وقتی ژنرال آرنولد از او پرسیده کدام یک از آن‌ها می‌تواند مساله سلاح‌های اتمی را انجام دهد، او بدون معطلی گفته: «پل تیبت مردی است که می‌تواند این کار را بکند.» گفتم: «ممنونم جناب.» بعد او توضیح داد که قرار بود چه اتفاقی بیفتد و حالا من می‌بایست تشکیلاتی را ترتیب می‌دادم و به آن‌ها پرتاب سلاح‌های اتمی هم بر اروپا و هم توکیو را آموزش می‌دادم.

 

 

جالب بود که می‌خواستند روی اروپا هم بمب بریزند. ما نمی‌دانستیم.

 

فرمان من تا حداکثر امکان روشن بود. انداختن همزمان بمب در اروپا و ژاپن به دلیل مسالهٔ پرده‌پوشی بود. نمی‌شد در یک جای جهان بمب بیندازید بی‌آنکه در جای دیگر هم این کار را نکنید. او همچنین گفت: «نمی‌دانم به تو چه بگویم، اما می‌دانم تو قرار است بوئینگ‌های B-29 را برای آغاز در اختیار داشته باشی. ما یک اسکادران را در نبراسکا آماده کرده‌ایم، آن‌ها به بهترین حد نصابی که تاکنون کسی از ما تجربه کرده، رسیده‌اند. از تو می‌خواهم بروی با آن‌ها دیدار کنی، نگاهشان کنی، با آن‌ها حرف بزنی، هر کاری که می‌خواهی بکنی. اگر به کارت نیامدند، چند تای دیگر را برایت خواهم آورد.» او گفت: «کسی نیست که بتواند به تو بگوید چه کار باید بکنی، چون کسی نمی‌داند. اگر ما می‌توانیم برای کمک به تو کاری بکنیم، از من بخواه.» گفتم خیلی ممنون. او گفت: «پل، مواظب باش که چطور وظیفه‌ات را انجام می‌دهی، چون اگر موفق شوی، شاید تو را قهرمان بخوانند؛ و اگر موفق نشوی شاید کارت به زندان بکشد.»

 

از قدرت یک بمب اتمی خبر داشتی؟ برایت گفته بودند؟

 

نه، آن موقع چیزی نمی‌دانستم اما می‌دانستم چطور یک تشکیلات را سازماندهی کنم. او گفت: «برو نگاهی به پایگاه‌ها بینداز و به من خبر بده کدامشان را می‌خواهی.» می‌خواستم به گرند آیلند در نبراسکا برگردم، همسر و دو فرزندم آنجا بودند، لباس‌شویی‌ام آنجا بود و از این جور چیزها. اما فکر کردم: «خب اول به وندوور [فرودگاهی نظامی در یوتا] بر خواهم گشت و می‌بینم که به چی رسیده‌اند.» وقتی به بالای تپه‌ها رسیدم دیدم نقطهٔ زیبایی است. نقطهٔ نهایی اجرا برای واحدهایی بود که آموزش‌های گروهی را می‌گذراندند و افرادی که جلوی من بودند، آخرین گروه جنگاوران 47-P بودند. سرهنگ دومی که مسوولیت آنجا را برعهده داشت، گفت: «به ما گفته شده که اینجا توقف کنیم و من نمی‌دانم شما چه کار می‌خواهید بکنید. اما اگر در این پایگاه چیزی به درد شما خورده باید بگویم که اینجا کامل‌ترین پایگاهی است که تا به حال دیده‌اید. اینجا کارگاه‌های کاملی دارد، همه افراد خبره هستند، آن‌ها می‌دانند چه کار می‌خواهند بکنند. جای خوبی است.»

 

 

و حالا تو گروهت را انتخاب کردی.

 

خب، من قبلا در ذهنم انتخاب کرده بودم. می‌دانستم که بلافاصله تام فربی [بمب‌افکن انولاگی] و تئودور فان کرک هلندی [هدایتگر] و وایت دازنبری [مهندس پرواز] را انتخاب می‌کنند.

 

 

افرادی که با آن‌ها در اروپا پرواز کرده بودی؟

 

بله.

 

 

و حالا داشتید تمرین می‌کردید و تو هم با فیزیکدانی به نام رابرت اوپنهایمر [دانشمند ارشد پروژهٔ منهتن] حرف می‌زدی.

 

فکر می‌کنم سه بار به لس آلموس [قرارگاه پروژهٔ منهتن] رفتم و هر بار که رسیدم دکتر اوپنهایمر داشت در محیط خودش کار می‌کرد. بعدا درباره‌اش فکر کردم، مرد جوان و بااستعدادی که به شدت سیگاری بود و کوکتل می‌نوشید و از مردان چاق متنفر بود و ژنرال لزلی گرووز [ژنرال مسوول پروژهٔ منهتن] مرد چاقی بود که از سیگاری‌ها و مشروب‌خورها متنفر بود. آن‌ها زوج عجیبی بودند.

 

 

گرووز و اوپنهایمر با هم دشمنی داشتند؟

 

بله، اما هیچ‌کدام نشان نمی‌دادند. هر کدام کار خودشان را داشتند.

 

 

اوپنهایمر به تو چیزی دربارهٔ خاصیت ویرانگر بمب اتم گفت؟

 

نه.

 

 

چطور فهمیدی؟

 

دکتر رمزی گفت تنها چیزی که می‌توانم در این مورد به تو بگویم این است که با نیروی ۲۰ هزار تن تی‌ان‌تی منفجر می‌شود. من هرگز انفجار یک پوند تی‌ان‌تی را ندیده بودم. هرگز نشنیده بودم که کسی انفجار صد پوند تی‌ان‌تی را هم دیده باشد. احساس می‌کردم این قرار است یک انفجار بزرگ ویژه باشد.

 

 

۲۰ هزار پوند؛ این برابر با چند هواپیمای پر از بمب است؟

 

خب، فکر می‌کنم دو بمبی که ما در هیروشیما و ناگازاکی استفاده کردیم از همهٔ بمب‌هایی که نیروی هوایی آمریکا در جریان جنگ جهانی در اروپا استفاده کرده بود، قدرتمندتر بود.

 

 

پس رمزی احتمالات ممکن را به تو گفته بود.

 

هر چند که هنوز در حد تئوری بود، اما هر چیزی که به من گفتند، همانی بود که اتفاق افتاد. بنابراین آماده بودم که بگویم می‌خواهم به جنگ بروم، اما می‌خواستم از اوپنهایمر بپرسم که بعد از انداختن بمب، ‌ چطور فرار کنم. به او گفتم وقتی که در اروپا و آفریقای شمالی بمب می‌انداختیم پس از انداختن بمب، مستقیم می‌رفتیم در همان مسیر گلوله. اما این بار چه کار باید بکنیم؟ او گفت: «نمی‌توانید مستقیم پیش بروید، چون وقتی بمب منفجر می‌شود شما درست آن بالا هستید و هیچ‌کس نخواهد دانست که شما آنجایید.» او گفت من باید مماس بر موج ضربتی رو به گسترش بپیچم. گفتم من مقداری مثلثات و فیزیک بلدم، در این مورد حالت مماس (تانژانت) چیست؟ او گفت: «۱۵۹ درجه از هر طرف؛ چرخش ۱۵۹ درجه‌ای در سریع‌ترین زمان ممکن، می‌توانی خودت را به بیشترین فاصلهٔ ممکن از محل انفجار بمب برسانی.»

 

 

برای این چرخش چند ثانیه فرصت داشتی؟

 

من به اندازهٔ کافی بمب مشقی انداخته بودم تا بفهمم مواد منفجره در فاصلهٔ ۱۵۰۰ پایی زمین منفجر خواهند شد، بنابراین ۴۰ تا ۴۲ ثانیه فرصت داشتم تا ۱۵۹ درجه بچرخم. برگشتم به وندوور و خیلی سریع هواپیما را برداشتم. خودم را به ارتفاع ۲۵ هزار پایی رساندم و به طور تمرینی چرخیدم؛ شیب تند، تندتر و تندتر شد و بعد به جایی رسیدم که در عرض ۴۰ ثانیه نجات پیدا کردم. دُم هواپیما به طرز عجیبی داشت تکان می‌خورد و ترسیدم که قطع شود، اما دست نکشیدم. هدفم بود. تمرین و تمرین کردم، تا زمانی که بی‌آنکه حتی فکرش را هم بکنم، توانستم دو بار در فاصله ۴۰ تا ۴۲ ثانیه بچرخم. بنابراین، وقتی آن روز فرا رسید...

 

 

دستور حرکت را پنجم اوت گرفتید.

 

بله، ما درتینیان [پایگاه جزیره‌ای آمریکا در اقیانوس آرام] بودیم که دستور را گرفتیم. آن‌ها یک نروژی را به ایستگاه هواشناسی گوام [منتهی‌الیه غربی محدودهٔ آمریکا] فرستاده بودند، من یک کپی از گزارش او را داشتم. ما گفتیم ششم اوت بهترین روزی است که می‌توانیم بر روی هونشو [جزیره‌ای که هیروشیما در آن واقع است] پرواز کنیم. بنابراین ما هر کاری که می‌بایست را انجام دادیم که گروه را آماده رفتن کنیم؛ هواپیما بارگیری شد، اعضای گروه توجیه شدند، همهٔ چیزهایی که می‌بایست پیش از پرواز بر فراز سرزمین دشمن چک کنی، بررسی شدند. ژنرال گرووز یک سرتیپ داشت که از طریق ماشین حروف‌چینی از راه دور با واشنگتن دی‌سی در ارتباط بود. او تمام مدت در جریان ریز کارها بود و به واشنگتن خبر می‌داد. پیام‌ها کاملا به صورت رمز داده می‌شد که ما این هواپیماها را آماده کردیم تا بعد از نیمه شب ششم به هر جایی برویم و کار این طوری رو به راه شد. ما ساعت چهار بعدازظهر پنجم اوت آماده رفتن بودیم و از رئیس‌جمهور پیام اجازهٔ رفتن را دریافت کردیم. آن‌ها به او زمانی برای ریختن بمب روی هدف دادند، ساعت ‌۹:۱۵ صبح، اما این به وقت تینیان بود، یک ساعت جلوتر از ژاپن. به همراه هلندی‌مان گفتم: «حساب کن چه زمانی بعد از نیمه شب باید شروع به پرواز کنیم که ساعت ۹ صبح بالای هدف باشیم.»

 

 

صبح یکشنبه می‌شد.

 

خب، سر ساعت ۲:۱۵ صبح رفتیم روی باند فرودگاه و افرادی را که قرار بود دیدیم و تا نقطهٔ نخست پرواز کردیم، این نقطه یک موقعیت جغرافیایی بود که دیگر نمی‌توانستید اشتباه کنید. خب مطمئنا ما با رودخانه‌ها و پل‌ها و آن معبد بزرگ، بهترین نقطهٔ نخست جهان را داشتیم. اشتباهی در کار نبود.

 

 

پس می‌بایست هدایتگر درستی می‌داشتید تا هواپیما را دقیق به آنجا برسانید.

 

هواپیمای ما یک ماشین نشانه‌گیر دارد که به هدایتگر خودکار (اتوپایلوت) وصل است و بمب‌افکن تصاویر جایی که در زمان ریختن بمب‌ها باید باشد را در آن قرار می‌دهد و این به هواپیما انتقال داده می‌شود. ما همیشه یک توضیح می‌گرفتیم که اگر دچار نقص فنی شدیم و درهای خروج بمب باز نشد، چه اتفاقی می‌افتد. ما یک اهرم دستی داشتیم که در هر هواپیمایی بود و درست زیر دست بمب‌افکن قرار داشت و می‌توانست آن را بکشد و سرنشینان هواپیماهایی که به دنبال ما می‌آمدند تا آن افزارها را بریزند باید می‌دانستند کی قرار است این کار را بکنند. به ما گفته شد که از رادیو استفاده نکنیم، اما من می‌بایست استفاده می‌کردم. به آن‌ها گفتم می‌خواهم، گفت: «یک دقیقه مانده، سی ثانیه، بیست ثانیه، ده ثانیه و بعد خواهم شمرد نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار ثانیه» که این کار زمانی را برای انداختن محموله‌شان تعیین خواهد کرد. آن‌ها می‌دانستند دارد چه اتفاقی می‌افتد، چون می‌دانستند ما کجا هستیم و کار دقیقا این طور انجام می‌شد؛ مطلقا کامل بود.

 

بعد از اینکه به طور منظم به هواپیماها رسیدیم، من خزیدم توی تونل و برگشتم به آن‌ها گفتم: «می‌دانید ما امروز چکار می‌کنیم؟» آن‌ها گفتند: «خب، بله ما ماموریت داریم جایی را بمباران کنیم.» من گفتم: «بله، قرار است جایی را بمباران کنیم، اما این مردمک، کمی ویژه است.» باب کارن، تیرانداز بخش دُم هواپیما خیلی زیرک بود. او گفت: «سرهنگ ما امروز با بمب‌های اتمی که سروکار نداریم، نه؟» گفتم: «باب، تو دقیقا زدی به هدف!» پس من رفتم جلو و جداگانه به هدایتگر و بمب‌افکن و مهندس پرواز توضیح دادم. گفتم: «خب، این بمبی که می‌اندازیم اتمی است.» آن‌ها با اشتیاق گوش می‌دادند اما هیچ تغییری در چهره‌شان ندیدم. آن‌ها احمق نبودند. ما داشتیم پایین می‌رسیدیم. به آن نقطه که رسیدیم، من گفتم: «یک ثانیه» و همزمان با خارج کردن آن واژۀ ثانیه از دهانم، هواپیما تلوتلو خورد، چون محموله‌ای به وزن ده هزار پوند از جلویش درآمده بود. من همچنان سخت در چرخش بودم تا ارتفاع و سرعت پرواز و همه چیزهای پیرامون را حفظ کنم. وقتی سرعت و ارتفاع را یکنواخت کردم، دماغهٔ هواپیما اندکی بالا بود، چنان که نگاه کردم کل آسمان با زیباترین رنگ صورتی و آبی که تا به حال دیده بودم، روشن شده بود. بسیار درخشان بود. به آن‌ها گفتم که قبلا مزه‌اش را چشیده‌ام. گفتند: «منظورت چیست؟» بچه که بودم اگر دندانمان سوراخ می‌شد، دندان‌پزشک مخلوطی از پنبه یا چیز دیگری را می‌ریخت تویش و با چکش رویش می‌کوبید. فهمیدم که اگر یک قاشق بستنی داشته باشم و روی یکی از دندان‌ها بمالم، الکترولیز می‌شود و مزه‌اش را حس می‌کنم و بلافاصله فهمیدم چی بود. خب، همه‌مان داشتیم می‌رفتیم. به ما اطلاع داده شده بود که از خطوط رادیویی استفاده نکنیم: «یک کلمه هم حرف نزنید، کاری که ما می‌کنیم این است که این چرخش را انجام دهیم، ما قرار است با حداکثر سرعت ممکن از اینجا دور شویم.»

 

می‌خواستم به سوی دریای ژاپن بروم چون می‌دانستم آنجا نمی‌توانند ما را پیدا کنند. با انجام این کار آزادانه به خانه برگشتیم. بعد تام فربی می‌بایست گزارش بمب‌افکن را تهیه کند و هدایتگر هلندی نیز می‌بایست دفترچه پرواز را آماده کند. تام داشت روی گزارشش کار می‌کرد و گفت: «هلندی، ما چه زمانی بر فراز هدف بودیم؟» و هلندی گفت: «۹ و ۱۵ دقیقه و ۱۵ ثانیه.» فربی گفت: «چه جهت‌یابی مزخرفی، ۱۵ ثانیه دیرتر!»

 

 

صدای انفجار را شنیدید؟

 

اوه، بله، پس از آنکه پیچیدیم، موج ضربه‌ای به سمت ما می‌آمد و تیرانداز بخش دُم هواپیما گفت: «به این سمت می‌آید» و همان لحظه‌ای که این را گفت، ضربه‌ای به ما خورد. من در همهٔ هواپیما شتاب‌سنج نصب کردم تا بزرگی بمب را ثبت کنم. موج ضربه‌ای با نیروی دو و نیم برابر گردش به ما ضربه زد. روز بعد وقتی ما تصاویری را از دانشمندان گرفتیم که از آن‌ها همه چیز را می‌فهمند، گفتند: «وقتی که بمب منفجر شد، هواپیمای شما ۱۰.۵ مایل از آن فاصله داشت.»

 

 

آن ابر قارچ‌گونه را دیدید؟

 

همه جور ابر قارچ‌گونه را می‌توان دید، اما به نسبت بمب‌های مختلف، شکل قارچ‌ها هم متفاوت است. بمب هیروشیما، ابر قارچ‌گونه نساخت. چیزی بود که به یک خبرنگار محلی گفتم. فقط بالا می‌آمد. مثل جهنم سیاه بود و نور و رنگ هم داشت، درونش سفید بود و خاکستری و بالایش شبیه درخت کریسمس بود.

 

 

می‌دانستید آن پایین چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟

 

دوزخ! فکر می‌کنم یک مورخ بهترین جمله را در این مورد گفته بود: «در یک هزارم ثانیه، شهر هیروشیما دیگر وجود نداشت.»
 

منبع: AVweb