به سرعت ارتفاع هواپیما را تا پایین‌ترین حد ممکن در سطح آب رسانده و با تمام سرعت منطقه را ترک کردیم. با رسیدن به خرمشهر، در حالی که از شر میگ‌ها نیز خلاص شده بودیم، ارتفاع را تا حد ایمن افزایش دادیم. در همین لحظه صدای پر اضطراب و پی در پی افسر رادار به گوشم رسید که پشت‌سر هم داد می‌زد «امیر کجایی؟! امیر جواب بده؟». نام پرواز ما در آن مأموریت «امیر» بود. این در حالی بود که ما زمانی که روی سطح آب در ارتفاع پایین پرواز کردیم، هر چه سعی می‌کردیم با رادار منطقه تماس بگیریم، کمتر به نتیجه می‌رسیدیم. غافل از اینکه آنها نیز سعی در برقراری ارتباط با ما را دارند و موفق نمی‌شوند! به افسر رادار گفتم «چرا هر چه شما را صدا می‌کنیم جواب نمی‌دهید؟!» وی گفت: «ما نیز هر چه در رادیو فریاد زدیم که به شما بگوییم دو فروند از جنگنده‌های دشمن در حال نزدیک شدن به شما هستند، به شما نرسید!»
 

نویسنده : مهدی بابامحمودی

اشاره

امیر سرتیپ دوم خلبان بازنشسته ابراهیم پوردان از جمله خلبانان دلیر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که از بدو ورود به نیروی هوایی تخصص­های مختلی را فرا گرفته و پس از طی دورة پدافند هوایی وارد رستة خلبانی شده است. این افسر خلبان و پدافندی در تمام دوران دفاع مقدس جهاد و تلاش مقدسی را مانند سایر کارکنان جان برکف ارتش از خود به نمایش گذاشته است، به­منظور آشنایی هرچه بیشتر با مجاهدت­های این افسر ارتش اسلام گفت­وگویی را با ایشان انجام داده­ایم که توجه شما خوانندگان گرامی را به آن جلب می­کنیم.

امیر! با تشکر از شرکت شما در این گفت­وگو ابتدا بفرمایید که چرا تغییر رسته دادید و از پدافند به رشته خلبانی رفتید؟

من پس از آنکه دیپلم متوسطه را گرفتم، در آزمون ورودی دانشکده افسری نیروی زمینی شرکت کردم و نفر سیزدهم شدم. همزمان در آزمون ورودی نیروی هوایی هم امتحان دادم و قبول شدم. در حالی که مراحل ابتدایی آموزش در دانشکده افسری را می‌گذراندم، مراحل پزشکی ورودی به نیروی هوایی را نیز پشت‌سر گذاشتم. با موفقیت در این آزمون‌ها، از نیروی هوایی نامه‌ای مبنی بر قبولی‌ام در این نیرو بدستم رسید. دانشکده افسری را رها کردم و وارد مرکز آموزش نیروی هوایی شدم.

نیروی زمینی با اطلاع از ورود من به نیروی هوایی و رها کردن دانشکده افسری، طی نامه‌نگاری‌هایی نیروی هوایی را مجبور کرد مرا به دانشکده افسری بفرستند. یک هفته‌ای را دوباره در دانشکده افسری گذراندم تا از تعطیلات جمعه استفاده کرده و باز به مرکز آموزش نیروی هوایی رفتم. فرمانده وقت گردان دانشجویی مرا احضار کرد و گفت: «تکلیف خودت رو مشخص کن! از نیروی زمینی دنبالت هستن. خلاصه کدوم طرف هستی؟!» من هم گفتم «خیلی علاقه دارم که در نیروی هوایی بمانم».

نهایتاً در نیروی هوایی ماندگار شدم و ورود من به نیروی هوایی با رسته «پدافند» بود که آن زمان به این رسته «اسلحه و مرمیات» اتلاق می‌شد. در این رسته سپس تعیین می‌کردند که نفر برای چه نوع پدافندی از قبیل هاوک، توپ اورلیکن و... آموزش ببیند. من نیز براساس تقسیم‌بندی به پدافند موشکی «هاوک» اختصاص یافتم.

 در قسمتی از آموزش پدافند ما باید دوره‌ای را در «پادگان شماره 3» مهرآباد آن زمان و «دانشکده هوایی شهید ستاری» کنونی می‌گذراندیم. دیدن هر روزه خلبانان و انواع هواپیما باعث علاقه‌مندی بیش از پیش من به این رسته شد و احساس کردم ماندن من در رسته پدافند مرا ارضا نخواهد کرد.

این­گونه شد که پس از حدود یک سال از آغاز آموزش پدافند سراغ فرمانده عملیات پدافند مرکز، جناب سرگرد «وهاب‌زاده» رفتم و علاقه‌مندی خود را با وی در میان گذاشتم. در ابتدا مخالفت کرد و اما با اصرار من قبول کرد تا درخواست مرا به مسئولین وقت ارجاع دهد. نهایتا ورود من به رسته خلبانی از نظر فرماندهان رده بالاتر بلامانع اعلام شد و من وارد آزمون‌های پزشکی خلبانی شدم.

با پشت‌سر گذاشتن مراحل یکی پس از دیگری، وارد مرحله آموزش ابتدایی پرواز در مرکز آموزش «دوشان تپه» آن زمان و «پادگان شهید خضرایی» کنونی شدم. پس از طی دوره مقدماتی پرواز در ایران برای آموزش پیشرفته خلبانی در سال 1354 به آمریکا اعزام شدیم.

از دوره آموزش بگویید و سال بازگشتتان به کشور!

با ورود به ایالات متحده کلاس‌های زبان شروع شد. پس از آن به کلاس‌های زمینی و سپس پرواز با هواپیمای T-41، T-37 و T-38 پرداختیم که من در طی تمامی کلاس‌های زمینی و تمامی هواپیماها، شاگرد اول شدم و جام‌های متعددی نیز از این رهگذر دریافت نمودم.

پس از اتمام دوره در سال 1356 به میهن باز گشتیم.

آیا پس از بازگشت بلافاصله به گردان پروازی منتقل شدید؟

خیر! روال کار در آن زمان این طور بود که خلبانان جوان تازه بازگشته را برای طی دوره «FAC» یا همان «افسر ناظر مقدم» به پادگان شماره 3 می‌فرستادند. افسر ناظر مقدم کسی است که در واقع رابط بین نیروی هوایی با یگان نیروی زمینی محل استقرار خود است.

از ماه‌های قبل از آغاز جنگ و تجاوزات در حال تشدید عراق بگویید!

همان­طور که در کتاب‌های تاریخ دفاع مقدس می‌خوانیم، تجاوزات عراق در حالات مختلف از بد و پیروزی انقلاب آغاز شد و در سه ماهه آخر شدت زیادی پیدا کرد. از اوایل سال 1359 ما به صورت دو فروندی در ماموریت‌های 15 روزه به دزفول اعزام می‌شدیم. در پروازهای شناسایی که از مبدا دزفول انجام دادیم، به وضوح تجمع انبوه ادوات زرهی و مکانیزه دشمن در خط مرزی مشخص بود.

این روند ادامه پیدا کرد تا آخرین ماموریت اعزام در 17 شهریور 1359. در این ماموریت به اصطلاح 15 روزه که به روز 31 شهریور برخورد کرد ما سر موعد به تهران برنگشته و در دزفول چند روزی ماندگار شدیم. در روز آغاز جنگ من ناهار به منزل یکی از بستگان که از نفرات پدافند پایگاه هوایی دزفول بود دعوت بودم. ساعت حوالی 30/1 بعدازظهر بود که ناگهان درب ورودی خانه به شدت کوبیده شد. منزل مورد اشاره در منازل سازمانی واقع در انتهای باند بود. به سرعت بیرون دویدم و انفجار بمب‌ها روی باند را به وضوح مشاهده کردم.

جمعیت ساکن در مجتمع مزبور همگی بیرون آمده و در محلی جمع شده بودند و هر کسی چیزی می‌گفت. به سراغ پسری که دوچرخه‌سوار بود رفتم و گفتم« دوچرخه‌ات را به من بده!» گفت: «دوباره کجا ازت بگیرمش؟!» گفتم «بیا VN اونجاست!» به سرعت خود را به گردان پروازی رسانده و از آنجا به همراه دوستان به سمت باند رفتیم و سوراخ‌های متعدد ناشی از انفجار بمب‌های هواپیماهای عراقی را از نزدیک مشاهده کردیم. تعدادی از بچه‌های پدافند مستقر در سر باند بر اثر برخورد بمب به شهادت رسیده بودند. یکی از هواپیماهای F-4 که ما از تهران با خودمان به دزفول آورده بودیم بر اثر برخورد ترکش‌های بمب در حال سوختن بود. یکی از ماشین‌های آتش‌نشانی نیز با اصابت راکت آتش گرفته بود.

همان شب جلسه‌ای با حضور فرمانده وقت پایگاه جناب............. برگزار شد که من هم به عنوان نماینده دسته اف - 4های عزامی حضور داشتم. در این جلسه طرح تخلیه پایگاه مطرح شد تا هماهنگی‌های مورد نیاز بین یگان‌های مختلف پایگاه ایجاد شود.

و حالا از روز یکم به بعد...!

بله! ما پس از شروع جنگ دو روز در دزفول ماندیم و ما با همان یک فروند اف-4 مأموریت انجام می‌دادیم. و زا جمله در عملیات 140 فروندی نیز شرکت داشتیم. در روز چهارم براساس دستور، با اف-4 به تهران برگشتیم. مأموریت‌های جنگی چند روزی بود که به شدت حال و هوای پایگاه را عوض کرده بود. براساس جنگ‌های اخیر در خاورمیانه و سراسر جهان، تصور من از جنگ بین ایران و عراق هم این بود که این جنگ نهایتا پس از یک هفته الی 10 روز به اتمام خواهد رسید. در نتیجه به برنامه‌ریز گردان جناب «سهراب‌پور» مکررا می‌گفتم که اسم مرا بیشتر در برنامه پروازی جای دهد.

هواپیماهای پایگاه یکم نیز همپای همتایان خود در پایگاه‌های مرزی در عملیات‌های جنگی شرکت می‌کردند. در مجموع من شش ماهه اول جنگ که به آغاز سال 60 منتهی می‌شد را در تهران ماندم تا اینکه در اوایل همان سال به علت تلفات بالای خلبانان ما در مصاف فانتوم با تانک، به تدریج زمزمه کمبود خلبان کابین جلو در نیروی هوایی بگوش رسید.

با رسیدن بحث به اینجا با توجه به اینکه عملیات حمله به پایگاه هوایی «الولید» در 15 فروردین 1360 صورت گرفت، لطفا به تشریح این عملیات بپردازید تا دوباره ادامه مبحث قبل را پیگیری کنیم!

چند روز قبل از عملیات در حالی که ما اصلا از وجود چنین طرح و برنامه‌ای بی‌اطلاع بودیم، به من دستور داده شد که باید به پایگاه سوم شکاری بروم. من هم وسایل مورد نیازم را برداشته و صبح روز 15 فروردین که صبح سردی هم بود به پایگاه یکم مراجعه و از آنجا به وسیله بالگرد به پایگاه همدان پرواز کردیم. در هر حال جنگ بود و مسایل خاص خودش را داشت. من در ابتدا تصورم این بود که در همدان خلبان کم داریم و ما باید جایگزین کمبودها شویم. خلاصه به پایگاه سوم رسیدیم و پذیرایی ناهار و سپس شام انجام شد و به ما گفتند فردا صبح ساعت 4 به پست فرماندهی پایگاه برویم.

در آنجا فکر دیگری به ذهنم خطور کرد و این بود که احتمالا برای بمباران «آپاندیس» ما را به همدان فرا خوانده‌اند. آپاندیس خشکی زایده مانندی است که به گوشه جنوب غربی خرمشهر متصل شده است. عراقی‌ها مدتی بود که آنجا را تصرف کرده بودند و با مستقر کردن انواع و اقسام پدافندهای زمین به هوا،هر هواپیمایی را که از آن حوالی رد می‌شد می‌زدند. این تصور هم بیشتر به این خاطر بود که من با آقایان «کوهپایه عراقی» و «کاظمی»، یعنی سه نفر از تهران به همدان آمده بودیم و اصلاً اطلاع نداشتیم که از پایگاه‌های دیگری تعدادی خلبان به پایگاه سوم آمده‌اند.

در نهایت وقتی بامداد روز شانزدهم به پست فرماندهی رفتیم و جمع خلبانان دیگر پایگاه‌ها و همچنین خلبانان خود پایگاه همدان به علاوه جناب براتپور رهبر عملیات را مشاهده کردم پی بردم که داستان نه کمبود خلبان است نه آپاندیس!

جناب براتپور با خوشامدگویی به خلبانان، توجیه کامل طرح پرواز، مسیر رفت و برگشت، نحوه سوختگیری از هواپیماهای تانکر، نحوه عمل در مواقع اضطراری و دیگر موارد لازمه را انجام داد و گفت: «در عملیاتی که به یاری خداوند قصد انجام آن را داریم، 80 درصد خطر برنگشتن وجود دارد. هر کسی به هر علتی قصد انصراف دارد بگوید تا جایگزین شود. ضمنا هر کس که بخواهد می‌تواند با خانواده خداحافظی بکند!»

حقیقتاً هیچ کدام از نفرات اصلی دسته پروازی نمی‌خواست که چنین افتخاری را از دست بدهد و در نتیجه انصرافی در کار نبود. اگر هم کسی تمایلی به شرکت در عملیات نداشت نفرات ذخیره مثل جناب «عتیقه‌چی» بودند که از دل و جان خواستار شرکت در عملیات بودند ای بسا هنگامی که پس از سوختگیری و عبور از مرز برای هیچ یک از هشت فروند فانتوم اصلی مشکلی پیش نیامد، همین جناب عتیقه‌چی که رهبر دسته دو فروندی فانتوم‌های ذخیره بود در رادیو به از جانب براتپور درخواست کرد که «اجازه بده ما هم بیاییم!» این یعنی همان خواسته قلبی بچه‌ها به شرکت با تمام توان در عملیات!

خلاصه پس از پایان جلسه توجیه، نماز را به جماعت برگزار کردیم که به حق یکی از بیادماندنی‌ترین و روحانی‌ترین نمازهای عمرم را در همان روز بجای آوردم. حضور قلبی دست داده بود که دلم نمی‌خواست آن لحظات به اتمام برسد.

مدیریت زمان و اجرای صحیح زمانبندی را در عملیات حمله به الولید چگونه دیدید؟

نقطه قوت و اصلی‌ترین رکن عملیات حمله به H-3 زمانبندی بسیار دقیق این عملیات بود که مرهون تلاش‌ها و علم نظامی قابل تقدیر جناب «ایزدستا» است.

هنگامی که ما روی «دریاچه ارومیه» به هواپیمای تانکر چسبیدیم و سوخت گرفتیم، در حالی که هوا نیز کمی گرفته بود، فرآیند سوختگیری حدود 20 دقیقه طول کشید. من با خود گفتم که ما در خاک خودی و بدون هیچ تردید با مشکل و صرف‌زمان زیاد سوختگیری را انجام دادیم، چطور ممکن است در خاک دشمن که هر لحظه امکان سر رسیدن رهگیرهای بعثی وجود دارد ما بتوانیم در زمانی کمتر و بطور ایمن از تانکرها سوخت بگیریم. خوشبختانه با همان مدیریت بسیار عالی که عرض کردم زمانی که به محل ملاقات اولین سوختگیری برون‌مرزی رسیدیم، تانکر را دقیقا روبرو و همراستا با ادامه مسیر مشاهده کردیم. تانکر در ارتفاع پایین و لابلای کوه‌های سر به فلک کشیده شمال عراق پرواز می‌کرد که ما به ترتیب همان فرآیند را تکرار کرده و سوخت موردنیاز را دریافت نمودیم.

رشته کوه‌های آن منطقه بقدری بلند و پوشیده از برف بود که اگر هر کدام از ما به هر علتی در آنجا خروج اضطراری انجام می‌دادیم، جسدمان همین الان هم پیدا نشده بود.

در این عملیات در کنار طرح بسیار سنجیده و حساب شده عملیاتی، لطف و امداد الهی نیز شامل حال ما شد تا عملیات به صورت کاملا موفقیت‌آمیز به پایان برسد. شما حساب کنید که در حین سوختگیری سوم که در زمان بازگشت جنگنده‌ها از بمباران انجام شد، اگر یک هواپیمای ملخی نیز موی دماغ ما می‌شد، جنگنده‌ها در گرفتن سوخت دچار مشل می‌شدند و فاجعه‌ای به وجود می‌آمد. علت اصلی سردرگرمی عراقی‌ها در گیر انداختن لقمه چرب و نرمی مثل ما حرکات ایذایی و هوشمندانه اف-5ها در حمله به مراکز حیاتی عراق بود تا به این ترتیب حواس آنها را به خود جلب و از ما دور کنند.

رهبری جناب براتپور را در عملیات الولید چگونه ارزیابی می‌کنید؟

جناب سرگرد براتپور آن زمان و امیر براتپور کنونی فرمانده و استاد بزرگوار من از هر نظر که شما حساب کنید، بهترین گزینه برای رهبری دسته پروازی حمله به الولید به حساب می‌آمد. توان بالای پروازی و مدیریتی ایشان در حدی است که من در جایگاهی نیستم که به خود اجازه ارزیابی آن را بدهم.

کنترل هشت فروند اف-4 در سرعت بالا و ارتفاع پایین در آن محیط پروازی غیرقابل پیش‌بینی کار هر کسی نیست. یک زمانی شما رهبر دسته پروازی هواپیماهای نمایش هوایی هستید. به فرض مثال هشت فروند بال در بال هم به حرکت ادامه می‌دهید و مسئله خاصی به وجود نمی‌آید. اما در عملیاتی مانند H-3 رهبر دسته پروازی این طور نیست که فقط جلو بیفتد، نقشه بخواند و مسیر را به دیگران نشان دهد. باید لحظه به لحظه از وضعیت هواپیماهای دسته پروازی اطلاع داشته باشد.

در کدامیک از عملیات‌ها افتخار حضور پیدا کردید؟

من به لطف خدا سعادت داشتم که در بیشتر عملیات‌های مهم مثل بیت‌المقدس، حمله به الولید و والفجر 8 و چند عملیات مهم شرف حضور داشته باشم. در عملیات والفجر 8 هم مورد اصابت قرار گرفتم و هم یکی از دوستان نزدیک خود را از دست دادم که در واقع یکی از ناگوارترین خاطرات جنگی من با این واقعه در آزادسازی فاو رقم خورد.

از مورد اصابت قرار گرفتنتان در عملیات والفجر 8 برایمان بگویید!

در عملیات والفجر 8، فتح فاو، به ما ماموریت دادند هدفی را در پشت کارخانه نمک بمباران کنیم. ساعت 3 بعدازظهر بود که وارد گردان پروازی شدیم و یک جلسه توجیهی بسیار مختصر برگزار شد. در این جلسه به ما گفتند «در ساعت 4 بعدازظهر یک زمان کوتاه چند دقیقه‌ای آتش‌بس از نیروهای خودی گرفته‌ایم که شما می‌بایست راس ساعت از طریق «خور موسی» و «خور عبدا...» خودتان را به پشت کارخانه نمک فاو برسانید در غیر اینصورت آتش نیروهای خودی به احتمال زیاد متوجه شما خواهد شد». ولی در واقع هیچ آتش‌بسی در کار نبود! بلافاصله به همراه ستوان «حسین ناجی» به خط پرواز رفتیم و سوار بر هواپیما، موتورها را روشن کردیم که ناگهان کابین عقب آتش گرفت و تمامی فیوزها سوخت! جناب سرهنگ «سعیدی» فرمانده وقت پایگاه بوشهر نیز پای هواپیما ایستاده بود تا ما را بدرقه کند. به سرعت هواپیما را عوض کردیم و بر هواپیمای یدکی (spare) سوار شدیم.

با توکل بر خدا، باند پرواز را ترک کرده و با حرکت از طریق نقطه نشانی‌ها به آسمان فاو رسیدیم. توصیف آسمان فاو برایم بسیار مشکل است. از زمین به آسمان و از آسمان به زمین گلوله و آتش رد و بدل می‌شد.

روز اولی بود که فاو آزاد شده بود. با اینکه درست راس ساعت، همانطور که در جلسه توجیهی به ما گفته شده بود به منطقه رسیده بودیم اما هر دو طرف درگیر، لحظه‌ای یکدیگر را آرام نمی‌گذاشتند و ثانیه‌ای هزاران گلوله در آسمان رد  و بدل می‌شد!

در حال جستجوی کارخانه نمک بودم که پرواز ستونی چند بالگرد توجهم را به خود جلب کرد.

بلافاصله به کابین عقب جناب ناجی گفتم: «حسین اینها خودی هستند یا دشمن؟!» وی جواب داد: «اینها بالگردهای دشمن هستند!» بدون معطلی گردش کرده و جنگنده را با مسیر پروازی بالگردها همراستا کردم. با رسیدن به موقعیت مناسب ماشه شلیک گلوله‌های توپ را فشار دادم. توپ پس از شلیک حدود 10 گلوله یکباره قفل شد و به فشارهای متوالی من به ماشه جواب نداد. از انهدام بالگردها منصرف شده و دوباره سمت کارخانه نمک را گرفتیم. با رسیدن به بالای هدف، تمامی بمب‌ها را خالی کردیم و به سمت جزیره «بوبیان» ادامه مسیر دادیم. همزمان دو فروند از جنگنده- رهگیرهای میگ دشمن برای ساقط کردن ما از بصره بلند شدند- و تعقیب گریز ما بر سطح آب آغاز شد.

به سرعت ارتفاع هواپیما را تا پایین‌ترین حد ممکن در سطح آب رسانده و با تمام سرعت منطقه را ترک کردیم. با رسیدن به خرمشهر، در حالی که از شر میگ‌ها نیز خلاص شده بودیم، ارتفاع را تا حد ایمن افزایش دادیم. در همین لحظه صدای پر اضطراب و پی در پی افسر رادار به گوشم رسید که پشت‌سر هم داد می‌زد «امیر کجایی؟! امیر جواب بده؟». نام پرواز ما در آن مأموریت «امیر» بود. این در حالی بود که ما زمانی که روی سطح آب در ارتفاع پایین پرواز کردیم، هر چه سعی می‌کردیم با رادار منطقه تماس بگیریم، کمتر به نتیجه می‌رسیدیم. غافل از اینکه آنها نیز سعی در برقراری ارتباط با ما را دارند و موفق نمی‌شوند! به افسر رادار گفتم «چرا هر چه شما را صدا می‌کنیم جواب نمی‌دهید؟!» وی گفت: «ما نیز هر چه در رادیو فریاد زدیم که به شما بگوییم دو فروند از جنگنده‌های دشمن در حال نزدیک شدن به شما هستند، به شما نرسید!»

من به افسر رادار اطمینان دادم که ما جنگنده‌های دشمن را دیدیم و به موقع عکس‌العمل نشان دادیم. میزان سوخت نیز به حد پایینی رسیده بود اما تا بوشهر کفاف حرکت ما را می‌داد. نهایتا در باند فرود پایگاه ششم به زمین نشستیم.

جناب سعیدی در هنگام فرود نیز در ته باند انتظار ما را می‌کشید. به ته باند که رسیدیم نفرات زمینی طبق روال جنگنده را غیرمسلح (Dearm) کردند. همزمان با این کار جناب سعیدی به پای هواپیما رسید و با اشاره گفت که به سرعت موتورها را خاموش کرده و پیاده شویم.

در نهایت پیاده شدیم و بلایی که سر توپ هواپیما آمده بود را از نزدیک مشاهده کردیم. به صورت کاملا تصادفی یک گلوله کالیبر کوچک که به احتمال زیاد از اسحله انفرادی یکی از نفرات نیروی زمینی ارتش بعث شلیک شده بود، یک گلوله 20 میلی‌متری را که از خشاب بیرون آمده و قصد ورود به لوله‌های چرخان توپ داشت را کمی بد شکل می‌کند. همین گلوله وقتی وارد یکی از لوله‌های توپ می‌شود، ناهنجاری ایجاد کرده و باعث قفل شدن توپ می‌گردد.

فردای آن روز، یکی از دوستان فنی به من گفت «بیا ببین آن گلوله که به توپ هواپیمایت برخورد کرد بعد به کجا رفت!» به همراه وی به آشیانه رفتیم و با کمال تعجب مشاهده کردم گلوله مزبور راه خود را ادامه داده و به پشت صفحه آلات دقیق هواپیما درست روبروی سینه من رسیده و در آنجا متوقف شده بود. ای بسا اگر یک مقدار سرعت گلوله بیشتر بود یا سرعت ما، آن گلوله درست در قلب من نشسته بود! خواست خدا بود که از آن سانحه نیز جان سالم بدر ببریم.

اشاره‌ای به شهادت همرزم صمیمی خود کردید! شرح این واقعه را نیز بفرمایید!

در همین عملیات والفجر 8، چند دقیقه قبل از آنکه ما پرواز کنیم، جناب «بزرگی» به سمت فاو پرواز کرده بود و قرار بود هدفی را بمباران کند. در هواپیما که قرار گرفتم به مکالمه افسر رادار و جناب بزرگی گوش می‌کردم. نهایتا از زمین کنده شده و مسیر پروازی فاو را به خود گرفتیم. مدت کوتاهی از برخاست ما نگذشته بود که افسر رادار با توجه به محو شدن فانتوم آقای بزرگی، از صفحه رادار، مرتبا با حالت گریه فریاد می‌زد «زدنش، زدنش!». شهید بزرگی پس از مورد اصابت قرار گرفتن از جنگنده خروج اضطراری انجام می‌دهد و گویا پدافند زمینی نیز به سمت وی شلیک می‌کند که متاسفانه، پیکر پاکش در میان زمین و آسمان تکه تکه می‌شود و به شهادت می‌رسد. گوش کردن به فریادهای افسر رادار و اینکه شهید بزرگی یکی از بهترین همدوره‌ای‌ها و همرزمان من بود باعث شد حزن و اندوه شدیدی در آن لحظه بر من غالب شود و یکی از بدترین خاطرات جنگی مرا رقم بزند.

به سانحه در عملیات والفجر 8 اشاره کردید! آیا قبل یا بعد از آن دچار سانحه نشدید؟

بله! یکبار در 16 دی‌ماه سال 1359 و یکبار بعد از جنگ در سال ............. زمانی که در پایگاه «چابهار» خدمت می‌کردم نیز دچار سانحه شدم.

در اوایل جنگ با توجه به اینکه سامانه INS هواپیمای اف4 دی، دقت خوبی نداشت، در برخی موارد ماموریت‌ها را به خاطر دقت بهتر INS هشت رقمی جنگنده F-S، به همراه این هواپیما انجام می‌دادیم. در ماموریتی که روز 16 دی‌ماه به ما محول شده بود قرار بود در یک فانتوم به همراه جناب «فیروزی» در معیت یک فروند اف-5 به هدایت سرگرد «هاشمی» به عنوان رهبر دسته به شناسایی چشمی هویزه، پشت کرخه کور که دشمن پیشروی کرده بود بپردازیم.

جناب هاشمی خلبان پایگاه هوایی دزفول بود و وجب به وجب آن منطقه را عین کف دست بلد بود. خلاصه ما از پایگاه دزفول بلند شدیم و به منطقه تحت تسلط دشمن رسیدیم. در این منطقه آقای هاشمی با اف-5، ارتفاع خود را به زیر 50 پا رساند.

جناب فیروزی هم که مثل آقای هاشمی جزو قدیمی‌ها بود به قول خودمانی «نخواست کم بیاورد!» و تا جایی که امکان داشت F-4 را کف زمین خواباند. در حال شناسایی مناطق قرارگیری یکان‌های زرهی دشمن که الحق از استتار بسیار حرفه‌ای و مؤثری استفاده کرده بودند، بودیم که ناگهان جناب هاشمی در رادیو گفت «سمت چپ!» و جنگنده‌اش را در گردش شدیدی قرار داد.

همین که من سرم را به سمت چپ چرخاندم، به یکبار احساسی شبیه به رهاسازی تمام بمب‌ها که سبکی جنگنده و پرتاب شدن مقطعی آن به سمت بالا را در پی دارد به من دست داد و فکر کردم این فشار جی مثبتی که به ما وارد شده بخاطر رها شدن بمب‌هاست! اما قضیه کاملا غیر از این احساس کاذب بود!

در لحظه‌ای که جناب هاشمی گردش تند خود را آغاز کرد، یک تیر موشک سام SA-6 از پشت به بال راست جنگنده اصابت می‌کند و هواپیما را به شدت به جلو پرتاب می‌کند. بلافاصله جناب فیروزی گفت: «ببین وضعیت هواپیما چطور است؟!» من سرم را برگرداندم و دیدم گویا اثری از بال راست نیست! گفتم «جناب سرگرد من از اینجا بالی نمی‌بینم!» این وضعیت بال بود و دماغه هواپیما تا جایی که چشم می‌دید، مثل آبکش سوراخ شده بود. برای تعیین وضعیت کامل هواپیما کمی ارتفاع گرفته و از جناب هاشمی درخواست کردیم نزدیکتر و پشت سر ما قرار گیرد و تخمین خسارت کند.

آقای هاشمی نیز با دیدن ظاهر هواپیما گفت: «فکر نمی‌کنم بتوانید به پایگاه برسید! در صورت صلاحدید می‌توانید خروج اضطراری کنید!» هواپیما اگرچه حرکات شدید و غیرعادی از خود نشان نمی‌داد، با اینحال به سمت بال راست غلت نمی‌زد و اگر سرعت به زیر 250 نات می‌رسید، هواپیما به شدت تمایل به غلت زدن پیدا می‌کرد. در این شرایط خلبانان باید آزمایش «هدایت‌پذیری» را روی هواپیما انجام دهند و با نتایج به دست آمده از آن تصمیم‌گیری کنند که آیا می‌توان هواپیما را به پایگاه برگرداند یا باید از صندلی پرتاب استفاده کرد.

نخستین گام برای این آزمایش، رساندن هواپیما به ارتفاع حداقل 5000 پا است.

بمب‌ها را رها کرده و جنگنده را به این ارتفاع رساندیم. با انجام فرآیندهای اضطراری به این نتیجه رسیدیم که می‌توانیم به پایگاه برگردیم اما با سرعت بالای 250 نات!

این در حالی بود که حداکثر سرعت لاستیک‌های جنگنده F-4D، 230 نات و بالچه‌ها 210 نات و اگر در سرعتی بیشتر از این عملیات فرود انجام گیرد، لاستیک‌ها منفجر می‌شوند. نهایتا با همفکری جناب فیروزی قرار شد که جنگنده را فرود آوریم به این ترتیب که اهرم کنترل موتورها در دست من باشد و پدال چپ سطح کنترل سکان عمودی را نیز تا انتها به پایین بفشارم، جناب فیروزی هم با نهایت قدرت اهرم کنترل را به سمت چپ متمایل کنند تا هواپیما وارد غلت و گردش نشود. من می‌بایست گوش به فرمان آقای فیروزی، اهرم کنترل هر دو موتور را به سوی قدرت صفر درصد حرکت دهم. تمام خطرات را به جان خریده و به باند فرود نزدیک شدیم. با اعلام حالت اضطراری به پایگاه، تمامی نفرات آتش‌نشانی و دیگر یکان‌ها قبل از آن به جناب هاشمی گفتیم که «شما اول برای فرود بروید، چون امکان دارد پس از فرود ما، باند بسته شود!» در نتیجه ایشان ابتدا فرود آمد و سپس ما اقدام به نشستن کردیم.

نهایتا به لطف خدا و رعایت دقیق دستورالعمل‌های پروازی توانستیم به سلامت فرود بیاییم.

آیا با هواپیماهای عراقی نیز درگیری داشته‌اید؟

بله! در دو مورد با هواپیماهای عراقی تن به تن درگیر شدم. بار اول در زمان جنگ نفتکش‌ها، در آلرت پایگاه نشسته بودیم که رادار منطقه حمله هواپیماهای عراقی به سمت نفتکش‌های ما را اعلام کرد. بلافاصله بلند شدیم و با راهنمایی لحظه به لحظه افسر رادار به سمت جزیره «فارسی» حرکت کردیم. در حوالی این جزیره، با سمت و ارتفاعی که از رادار گرفته بودیم، یک فروند میراژ F1 نقره‌ای را در جلوی خود مشاهده کردم که با سرعت نه‌چندان بالایی در ارتفاع تقریباً پایین در حال حرکت بود.

با گرفتن تایید رادار به سرعت و به راحتی خود را پشت میراژ قرار دادم و اصلا تصور اینکه به دست آوردن چنین هدف چرب و نرم و راحتی ممکن است یک فریب باشد را به ذهن خود راه ندادم. از آنجا که موشک‌های حرارتی AIM-9 (سایدویندر) می‌بایست زیر دو مایل فاصله با هدف شلیک شود، تا حد مجاز فاصله را با میراژ عراقی کم کردم. در دل با خود می‌گفتم که «حتما مرا ندیده است!» خلاصه موشک حرارتی را شلیک کردم. موشک همین که از هواپیما جدا شد، مستقیم کله کرد و وارد آب دریا شد. همین که من موشک را شلیک کردم، ناگهان خلبان هواپیمای میراژ، جنگنده خود را در گردش بسیار شدیدی به سمت راست قرار داد! شما می‌دانید توانایی گردش هواپیمای میراژ F1 تا حدود زیادی بالاتر از فانتوم است. با علم به این قضیه، با اینحال هواپیما را در سمتی که جنگنده عراقی گردش کرده بود گرداندیم و کمی به ارتفاع هواپیما افزودیم. در همین لحظه ناگهان افسر رادار در رادیو فریاد زد: «سمت 90 درجه! سمت 90 درجه!» من تازه باخبر شدم که با آنکه بارها قبل از این ماموریت درباره فریب و ترفندهای هواپیماهای بعثی شنیده بودیم، خود نیز این بار گرفتار حقه آنها شده بودیم به این ترتیب که میراژ اولی خود را به عنوان طعمه به راحتی در دسترس قرار داد و دومی که در ارتفاع پایین‌تری دور از چشم رادار پرواز می‌کرد، با قرار گرفتن ما در پشت‌سر هدف، بلافاصله بالا می‌کشید و تکلیف ما را مشخص می‌کرد. همین که صدای افسر رادار را در رادیو شنیدم، هواپیما را تا جایی که جرات‌مان اجازه می‌داد، کف آب رسانده و با سرعت از منطقه بیرون آمدیم. با رسیدن به آب‌های خودی بالا کشیدم و به سمت پایگاه ادامه مسیر دادم که افسر رادار باز هم روی رادیو آمد و گفت: «آفرین بر شما! تبریک می‌گم!» گفتم «برای چی؟!» گفت: «از اینکه شما یکی از میراژهای دشمن را ساقط کردید!» گفتم «موشک ما به درون آب سقوط کرد! ما هواپیمایی نزدیم!»، نگو خلبان جنگنده عراقی که هواپیمایش را در گردش شدید قرار می‌دهد، به علت پایین بودن ارتفاع دچار سرگیجه شده و به همراه جنگنده‌اش درون آب فرو می‌رود.

برخورد دوم در نزدیکی جزیره «خارک» اتفاق افتاد. با آژیر اسکرامبل از باند پرواز بوشهر به هوا برخاستیم و براساس اطلاعات رادار زمینی که گفت: «4 فروند از هواپیماهای دشمن به سمت گوره پرواز می‌کنند!» به سمت هدف مسیر را اطلاح کردیم. تلمبه‌خانه «گوره» در نزدیکی خارک جایی بود که نفت را برای بارگیری نفتکش‌ها به خارک تلمبه می‌کرد.

افسر رادار لحظه به لحظه سمت، ارتفاع و فاصله ما از دسته پروازی دشمن را اعلام می‌کرد. فاصله کمتر و کمتر می‌شد اما به علت گرد و غباری بودن هوا، نمی‌توانستم دسته پروازی را با چشم ببینم. رادار اعلام کرد «فاصله شش مایل!». در این فاصله گفتم که ارتفاع را به زیر این توده گردوغبار کاهش می‌دهم تا آنها را ببینم. همین که به ارتفاع 500 پا یعنی درست زیر توده غبار رسیدم، یک دسته 4 فروندی فشرده از جنگنده‌های دشمن را در فاصله چهار مایلی خود مشاهده کردم که با زاویه از روبه‌رو در حال نزدیک شدن بودند. با محاسبه‌ای سرانگشتی و احتساب اینکه شعاع گردش F-4 حدود ÷نج مایل است، اگر من گردش می‌کرد، شاید آنها را از دست می‌دادم. چه بسا شاید پس از گردش روبروی آنها در می‌آمدم. تصمیم گرفتم مستقیم به سمت دسته مزبور حرکت کرده و با توپ هواپیما آنها را مورد اصابت قرار دهم.

با سرعت بسیار بالایی به هم نزدیک می‌شدیم که ناگهان در فاصله دو مایلی، به فرمان رهبر دسته، هر 4 فروند از هم جدا شدند. هنوز دسته پروازی کاملا پخش نشده بود که مشاهده کردم، کانوپی یکی از جنگنده‌ها کنده شد و خلبان آن به همراه صندلی از هواپیما خروج اضطراری کرد. سه جنگنده باقیمانده نیز با ریختن بی‌هدف بمب‌ها گردش کردند و ناپدید شدند. من هم با گرفتن سمت و ارتفاع به بوشهر برگشتم.

 

دانلود