سرتیپ محمدحسین جلالی، فرمانده هوانیروز در زمان عملیات خیبر از سال‌64 تا پذیرش قطعنامه وزیر دفاع بوده است، یعنی در سال‌های حساس دفاع مقدس.

وی از جمله فرماندهانی است که ابتدا در ارتش بود و بعد با فرمان مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا به سپاه فرستاده شد. ویژگی خاص او یعنی «متانت، دیانت و وقار»، علت این انتخاب ذکر شده تا فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به‌عهده گیرد و این نهاد نوپا را به سرانجامی مقتدر برساند. بعد از او سردار شهید احمد کاظمی سمت او را به‌عهده گرفته؛ کسی که سردار جلالی همیشه از او به‌عنوان فردی شجاع و متعهد یاد می‌کند و مثل دیگر سرداران دفاع مقدس از دوستان ایشان نیز به حساب می‌آمده.
بعدها به ستاد کل نیروهای مسلح منتقل شده و در حساس‌ترین موقعیت ریاست مرکز عملیات این ستاد را برعهده گرفته و منشأ خدمات ارزنده‌ای در ریاست هیأت امنای بنیاد تعاون ستاد کل شده است.
امروز پروژه های بسیاری با نام او عجین شده و طرح‌های بسیاری نیز برای حل مشکلات اقتصادی اعضای ستاد و وام قرض‌الحسنه به نام او ثبت شده است. سردار جلالی، مشاور فرمانده کل قوا نیز بوده و هست. فرماندهان بزرگ دفاع مقدس همیشه از او به‌عنوان نخستین کسی یاد می‌کنند که در شب پرواز کرده و حماسه‌ای در عملیات خیبر آفریده است. نخستین بار به خانه‌اش زنگ می‌زنم و پیام می‌گذارم. چند روز بعد به من زنگ می‌زند. با هم در مورد عملیات خیبر حرف می‌زنیم. می‌گوید تا به حال حتی یک بار هم با کسی در مورد کار و فعالیت‌هایش در زمان دفاع مقدس و بعد از آن گفت‌وگو نکرده است. او را راضی به گفت‌وگو می‌کنم. این گفت‌وگو از این‌رو که برای نخستین بار به‌طور مستقیم از خاطراتش سخن گفته و حرف‌هایی زده که حتی برای اهل جنگ تازه و جذاب است؛ خواندنی است.

  • از عملیات خیبر بگویید آن زمان چه سمتی داشتید و چگونه از انجام آن مطلع شدید؟

در زمان عملیات خیبر من فرمانده هوانیروز بودم. چند ماه قبل از شروع عملیات از ریاست‌جمهوری (دفتر آقا) با من تماس گرفتند و گفتند که فلان روز به ریاست‌جمهوری بیا. در سالن بزرگی واقع در زیرزمین میزهای کوچکی چیده بودند و تمام بچه‌های سپاه هر چند نفر دور یک میز نشسته بودند. آقای رحیم صفوی من را به طرف یک میز هدایت کرد. روی هر میز نقشه‌ای پهن بود و عده‌ای مشغول کار و بحث بودند. فهمیدم که عملیاتی در پیش است و دارند کاری برای جنگ می‌کنند. پس از چند لحظه دو نفر از ارتش هم به ما ملحق شدند، سرهنگ قویدل را هنوز به یاد دارم و یک سرهنگ دوم توپخانه که توپخانه ارتش را اداره می‌کرد و در عملیات ارتش بسیار مؤثر بود. نقشه‌ای آوردند و گفتند که می‌خواهیم در جزیره مجنون عملیاتی انجام دهیم. گفتم من چه کار می‌توانم انجام دهم. توضیح دادند که می‌خواهند شب عملیات کنند و به پشتیبانی هوانیروز احتیاج دارند. تا آن زمان هوانیروز پروازی در شب نداشت چرا که پرواز شب حکم پرواز کور دارد و باید متکی بر دستگاه‌های موجود در هواپیما و گیرنده‌هایی در زمین باشد. قبل از انقلاب بچه‌های هوانیروز پرواز شب آزمایشی داشتند و بعد از انقلاب که مدتی پروازها قطع شد و بعد هم لزومی به پرواز شب نبود و نیاز حیاتی نداشت. برای پرواز در شب تمرین لازم است که نیاز به تعویض قطعات داشت و ما به واسطه تحریم از این کار خودداری می‌کردیم.
من گفتم می‌شود در شب پرواز کرد و به محض گفتن این جمله هم آقای صفوی و هم قویدل جور دیگری من را نگاه کردند که یعنی چطور تا حالا انجام نداده‌اید و من توضیحات لازم را دادم و گفتم که به لوازمی نیاز هست و شروع کردم به اطلاعات تخصصی دادن که یکدفعه آقا (رهبر معظم انقلاب، رئیس‌جمهوری وقت) آمدند و سخنانی برای همه ایراد کردند. ایشان رفتند و در سالنی مثل سن تئاتر ایستادند. من و آقای صفوی خدمت ایشان رسیدیم و ایشان گفت آقای جلالی هر کاری که می‌توانی برای این عملیات انجام بده. خدمت ایشان رسیدم و به عرض‌شان رساندم که نیاز به تمرین هست و تمام هلی‌کوپترهای کشور را علاوه بر هوانیروز احتیاج دارم و بودجه‌ای خاص هم می‌خواهم. بزرگواری ایشان را من همیشه لمس کرده‌ام و ایشان هم همه درخواست‌های ما را مثل همیشه پذیرفتند و ما هم از فردای آن روز مشغول به کار آماده‌سازی‌ نیروه
برای پرواز در شب شدیم. وقتی خبر به شهید صیاد شیرازی رسید ، حس کردم که با ایشان هماهنگی نشده است.
جلسه دیگری هم داشتیم. ارتش قرار بود در طلائیه عمل کند. آن جا در قرارگاه کربلا وقتی صحبت شد یکی از سرهنگ‌های صاحب نام آن جا به من گفت جلالی این کار را قبول کردی ولی مشکل است. گفتم من برای انجام وظیفه این کار را پذیرفته‌ام و دنبال چیز دیگری نیستم از خراب شدن و ماندن هم ابایی ندارم.
در هوانیروز آن زمان افراد ورزیده و زبده‌ای بودند و واقعاً افراد متدین، کارا، انقلابی و شایسته‌ای داشتیم. یکی از آنها سرهنگ داوود روحی‌پور بود. درست است که من رفتم و کاری انجام دادم ولی پشتیبانی آنها واقعاً مهم بود. این سرهنگ انقلابی و متدین آموزش مسئله را به‌عهده گرفت و من اختیارات تام به او دادم. اول اینکه بچه‌های هوانیروز را آموزش بدهند و دوم خلبان‌های نیروی دریایی، هوایی و هلال احمر و... تا ببینیم وضع آموزش آنها چطور است. نیروی هوایی آموزش را خودش به‌عهده گرفت و مسئولیت آن را پذیرفت. نیروی دریایی و هلال‌احمر خلبان‌ها را در اختیارمان گذاشتند و من برای همه حتی خودم برنامه‌ای برای آموزش تنظیم کردم.
این برنامه‌ها چه بود؟
آموزش ما تقریباً در 4مرحله انجام شد. اول همه را وادار کردم که در فرودگاه‌های کشور شب پرواز کنند در هنگام شب؛ این را دشمن هم نباید درمی‌یافت. آموزش شب را در فرودگاه‌ها انجام دادیم و بعد آموزش شب از یک نقطه به نقطه دیگر مثلاً پرواز از فرودگاه اصفهان به فرودگاه شهر دیگری. البته اول از نقاط کم فاصله‌تر شروع کردیم و بعد به فاصله‌های زیاد رسیدیم. بعد آموزش در روی آب. من تا به حال نشنیده‌ام و نخوانده‌ام که هیچ کشوری در شب پرواز Loc انجام بدهد. یعنی چسبیده به زمین. در روز چنین پروازی یعنی چسبیده به زمین را با دید انجام می‌دهند تا از دید رادار و از دید دشمن در امان باشند تا تلفات کمتر باشد ولی در شب کسی این کار را نمی‌کند.
همه کشورها در ارتفاعات بالا در شب با دستگاه‌های پروازی دست به پرواز می‌زنند ولی به این شکل پرواز در شب برای نخستین بار بود. ما روی مرداب گاوخونی این تمرینات را انجام دادیم که بسیار خطرناک بود ولی به‌نظر من لازم بود. این آموزش بدون تلفات به لطف خدا انجام شد. باز هم می‌گویم من تا این لحظه عمرم نشنیدم کشوری چنین آموزشی بدهد و بعد در عملیات جنگی استفاده کند. آموزش تمام شد و به زمان عملیات نزدیک شدیم. حالا باید وسایل پرنده را به مناطق عملیاتی می‌بردیم. به لطف خدا در یک شب 150‌هلی‌کوپتر را به منطقه اهواز بردیم و تلفاتی هم ندادیم چرا که آموزش را بسیار سخت می‌گرفتیم. بعد هلی‌کوپترها را به منطقه عمومی عملیاتی منتقل کردیم، دشمن هم متوجه نشد.

  • چه طور مطمئن هستید ؛ مگر در عملیات چه کاری انجام دادید؟

به‌دلیل غافلگیری دشمن این را به اطمینان می‌گویم. ما به ظاهر آماده عملیات بودیم و در قرارگاه سپاه نشسته بودیم و با برادران سپاهی آقای رضایی، صفوی و تعدادی از فرماندهان نشستیم به طراحی که ما چه کاری انجام دهیم. در آن جا برای اینکه این عملیات شبانه موفق باشد باید از روی زمین نیز با وسایلی پشتیبانی می‌شدیم. در عملیات کلاسیک وقتی واحد هوایی می‌خواهد در منطقه نیرو پیاده کند تعدادی از نیروهای تکاور را به آن جا می‌فرستند تا زمین را آماده کنند و موانع را پاکسازی کنند و نکته اساسی این است که فرستنده رادیویی و بی‌سیم‌های اف‌ام قرار می‌دهند که برد کمتری داشته باشد بعد وسایل پرنده، تحت پوشش تیمی که در منطقه مستقر شده پرواز می‌کند و عملیات انجام می‌دهند. اگر آن تیم با شکست روبه‌رو شود یا مشکلی برایش پیش بیاید و برگردد عملیات لغو می‌شود. عملیات هلی‌برن یعنی همین. ما چنین چیزی نداشتیم. همکاری هوانیروز فقط با سپاه بود و ارتش عملیات دیگری داشت که بعد باید ملحق می‌شد و فقط چند هلی‌کوپتر در اختیار ارتش بود.

  • چه کردید؟


من فکر کردم اگر سپاه مسیر مشخصی را در اختیارمان بگذارد ما می‌توانیم نخستین گروه را بفرستیم تا در زمین بنشینند و تیم راهنما بقیه را راهنمایی کند. برادر یاحی که در نیروی دریایی بود مأمور شد از نقطه مبدأ با سیم کشی برق حدود 5 کیلومتر سیم کشی کند و لامپ‌هایی روشن کند تا مسیر مشخص شود، تا خلبان اول ما از این مسیر جلو برود و 20 کیلومتر آن طرف‌تر روی فلان فرکانس با ما تماس بگیرد و ما خودمان را به آن جا برسانیم. آقای یاحی قبول مسئولیت کرد و ما قرار شد مثلاً ساعت‌12 این عملیات را انجام دهیم. ما در مقر نشسته بودیم برادر صفوی هم در چادر ما بود تا ساعت‌5/2، آن شب تاریک و ظلمانی بود و یکدفعه گفتند که هوانیروز وارد عمل شود.
دو تا از استاد عملیات‌ها که آماده بودند به‌عنوان پیشقراول قرار شد بروند، رفتند و بعد از یک ربع نفر اول گفت من نتوانستم مسیر را پیدا کنم، نفر دوم هم گم شد و نتوانست در مسیر پرواز روی آب محل موردنظر را پیدا کند. وضعیت بدی بود و زمزمه‌های ناراحت کننده‌ای بلند شد. من آن زمان سرهنگ دوم بودم و گفتم که خودم شخصاً می‌روم. همه فرماندهان مخالفت کردند که تو فرمانده هستی و اگر خدای نکرده اسیر شوی یا به شهادت برسی پیروزی بزرگی برای عراقی‌هاست. من گفتم اصلاً من برای همین داوطلب شده‌ام و الان باید وارد عمل شوم. پیشنهاد دادم که چند فرمانده را داوطلب همراه من بفرستید تا برویم و ببینیم چه خبر است. نخستین داوطلب شهید کاظمی بود. انسانی بزرگوار و وارسته که حیف شد او را از دست دادیم. دو تا کاظمی می‌شناسم که هرکدام در ایثارگری از یکدیگر سبقت می‌گرفتند؛ ناصر کاظمی و احمد کاظمی. ناصر فرمانده سپاه بانه بود و با پای شکسته در جلسات حضور می‌یافت. مردان رشید و بزرگواری بودند این کاظمی‌ها. احمد که خیلی مرد بود.
آقای بشردوست، احمد غلامپور و یادم نیست که کسی دیگر هم بود یا نه. احمد یک بی‌سیم چی را هم با خود آورد.رفتیم و پرواز کردیم روی سطح آب ولی مسیر روشنایی که آقای یاحی قول داده بودند را پیدا نکردیم. موقعیت حساسی بود. دلم نمی‌آمد برگردم چرا که بچه‌ها تن به تن درگیر شده بودند، پرواز هم نمی‌توانستم بکنم چرا که مسیر را نمی‌دیدم. به کاظمی گفتم که من می‌خواهم بروم بالا شاید از بالا جایی را ببینم. با آن بی‌سیم هم نمی‌توانستیم جایی را بگیریم. خطر را قبول کردم و 3-2هزار پا بالا رفتم. وقتی بالا رفتم دیدم 5 یا 6‌کیلومتر آن طرف‌تر مسیر روشنایی معلوم است یا اشتباه شده بود یا اینکه آب نقطه‌های نورانی را تغییر داده بود.
به اتوبان بصره و بغداد رسیدیم و به شوخی گفتم اگر الان شما را تحویل صدام بدهم جایزه خوبی می‌گیرم. باز هم نمی‌توانستیم تماس برقرار کنیم و در اوج ناامیدی یکدفعه بی‌سیم‌چی شهید کاظمی درحالی‌که در کابین را باز کرده و آنتن را بیرون داده بود گفت من صدایی می‌شنوم. احمد بی‌سیم را گرفت و گفت شما کجا هستید؟ آنها گفتند شما کجا می‌روید؟ احمد گفت چیزی را آتش بزن تا موقعیت شما را پیدا کنیم. آن مسئول بسیجی گفت من چیزی ندارم تا آتش بزنم فقط یک جیپ آهو دارم. احمد گفت همان را آتش بزن. بنده خدا جیپ را آتش زد و من آتش را دیدم و رفتم تا به آن جا برسم. واقعاً اگر در راه رضای خدا گام برداری خدا هم یاری‌ات می‌کند. این را من آن شب به عینه لمس کردم. به سمت آتش پرواز کردم و آن جایی که دست بچه‌های ما بود را یافتم و به طرف زمین آمدم تا پرنده آهنین ما زمین را لمس کرد. بچه‌های سپاه با هیجان گفتند سردار اسلام به زمین نشست صلوات بفرستید. روحیه‌ها بسیار بالا بود. دائم صلوات می‌فرستادند و ما هم خدا را شکر می‌کردیم.راستی یادم رفت هنگام بلندشدن من یک خلبان و یک بی‌سیم‌چی هم با خودم آوردم. آنها پیاده شدند و نقطه مقصد را پیدا کردیم و همه بچه‌ها هم پیاده شدند.
2‌مسئله حائز اهمیت است اولاً در ساعت 5/3 یا 4‌نیمه شب نشستیم هوا تاریک بود و دیدم 8-7‌متری من پایه‌های تانکر آب قرار دارد و من ندیده با فاصله 1 تا 5/1‌متر با آن فرود آمده بودم. بدون آنکه از وجود آن اطلاعی داشته باشم. من فرکانس معکوس بستم تا خلبانم نیروهای دیگر را هدایت کند، گفتم روی این فرکانس تنظیم کن که قرارگاه خودم که در پاسگاه ژاندارمری برزگر بودند، خلبانان و نیرو و تجهیزات را پیاده کنند. پرواز کردم و با خودم 10‌فروند هلی‌کوپتر و نیرو، تجهیزات و مهمات با هماهنگی سپاه پشت سر خودم به محل آوردم. تا صبح من در این مسیر رفت‌وآمد کردم تا همه توجیه شدند و به موقعیت وارد شدند و دیگر روشن بود و بچه‌ها متوجه بودند.
در پرواز آخر که بسیار هم خسته بودم، آمدم و در مقصد نشستم. خلبان من با حالتی مضطرب آمد و گفت سرهنگ بیا. من را کشاند و 10‌متر آن طرف‌تر یک عراقی را به من نشان داد. گفتم چیه؟ گفت این مسلسل چی است و مسلسل ضدهوایی دارد. یعنی 50‌متر آن طرف‌تر از محل فرود یک آلاچیق زده و مسلسل‌های ضدهوایی قرار داده بودند. گفتم چرا ما را نزد. گفت حتماً ترسیده که هواپیمای دیگری بیاید و محل آنها را بمباران کند. این ترس را خدا در دل آنها انداخته بود و آن شب با این دومورد من به عظمت یاری خداوند به رزمندگان به عینه پی بردم. زمزمه بچه‌های سپاه دیگر معکوس شده بود و همه تعریف می‌کردند و با قدردانی با بچه‌های ما صحبت می‌کردند. خدا را شکر کردم که مأموریت به‌خوبی انجام شد. ما پشتیبانی خود را ادامه دادیم ولی در این عملیات ارتش نتوانست ملحق شود و به اهدافی که می‌خواستیم دست نیافتیم.
آقای هاشمی رفسنجانی هم آمد و از همه و ما تشکر کرد و این مبنای آشنایی این بزرگوار با بنده شد. این نخستین عملیات آبی و خاکی ما بود. مسائل دیگری هم بود سپاه بدجوری‌در مضیقه بود. مرتضی قربانی می‌آمد و می‌گفت بچه‌های من دارند قتل‌وعام می‌شوند. فرمانده زحمتکش و دلیری بود و اینها همه انسان‌های کم نظیری بودند.
در یکی از روزهای عملیات خیبر یک شنوک ما را زدند. خلبان این هلی‌کوپتر آقای سرتیپ دوم محمد انصاری بود که بعد فرمانده هوانیروز هم شد. در این شنوک یک سپاهی هم به نام سردار نصر از اصفهان بود که الان جانباز و روی ویلچر است. علی شمخانی آمد و گفت جلالی، این فرمانده بسیار خوبی است و اگر آنها را نیاوری آنها به شهادت می‌رسند. من تصمیم گرفتم بروم. خیلی خطرناک بود چرا که دشمن به‌شدت جزایر مجنون را می‌کوبید. تنهایی در شب هم نمی‌توانستم آن دو را به عقب برگردانم. یکی از خلبانان نیروی هوایی هم داوطلب شد.
با هم پرواز در شب را انجام دادیم و ما کاملاً در تیررس دشمن بودیم. حدود 3 - 5/2 نیمه شب بود. هر دو بدجور زخمی بودند. یکی از خلبانان نیروی دریایی هم داوطلب شد. او نصر را برگرداند و من انصاری را. انصاری بعدها سرپا شد ولی نصر جانباز شد. تا جایی که می‌توانستیم مجروحین دیگر را هم سوار و به عقب منتقل کردیم. دو ساعت بعد عراق آن جا را به‌شدت کوبید و جزایر را با خاک یکسان کرد و تمام پزشک‌ها و پرستاران و نیروهایی را که در جزیره بودند به شهادت رساند.
خاطرات عملیات
در عملیات خیبر ، در پاسگاه برزگر، مقام معظم رهبری( که در آن زمان رئیس‌جمهوری وقت بودند) ما را هدایت و مسیرهای ما را مشخص می‌کردند و دستور می‌دادند که چه کنیم و کجا برویم. گاه هم از ما گلایه بود که چرا بیشتر از این نمی‌توانیم پرواز کنیم.
نکته جالب این بود که گاه ایشان از شدت خستگی در همان حالت نشسته به خواب می‌رفتند ولی تا پایان عملیات قبول نمی‌کردند که به رختخواب بروند و درست و حسابی استراحت کنند.
در مورد سقوط هلی‌کوپتر شنوک در نخستین ساعات عملیات هم خاطره ای جالب دارم. نیروی هوایی با ما آموزش ندید، آنها قبول نکردند با ما آموزش ببینند و مسئولیت آن را هم قبول کردند ولی بین آموزش در وضعیت جنگی و وضعیت عمومی و معمولی فرق بسیاری است. یعنی ممکن است که کسی در وضعیت معمولی به راحتی پرواز کند ولی در حالت جنگی خود را ببازد و مثل یک آماتور عمل کند.
در هر حال یکی از خلبانان به محض برخاستن با شنوک به زمین خورد ولی انصافاً باید بگویم که نیروی دریایی و خلبانان آن بسیار عالی کار کردند و هیچ وقت هم به درستی از آنها تجلیل نشد. آنها با ما آموزش دیدند و حماسه‌های بسیاری آفریدند